شماره ٥٥٨: ظلم است که درمان خود از درد ندانى

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
ظلم است که درمان خود از درد ندانى
قدر دل گرم و نفس سرد ندانى
از زردى چهره است منور دل خورشيد
اى واى اگر قدر رخ زرد ندانى
از چشم بدان همچو سپندست فغانم
فرياد من اى بى خبر از درد ندانى
تا شمع ترا نعل در آتش نگذارد
بى تابى پروانه شبگرد ندانى
هر راهنوردى که کند دعوى تجريد
تا نگذرد از هر در جهان، فرد ندانى
از رخنه دل تا نشود باز ترا چشم
بيرون شد ازين خانه پر گرد ندانى
هر بى جگرى را که به زورآورى محکم
بر خشم مسلط نشود، مرد ندانى
هر کس ز کرم طى نکند وادى شهرت
گر حاتم طايى است جوانمرد ندانى
اى آن که ترا برده ز ره اختر دولت
بى طاقتى مهره خوشگرد ندانى
چون نقش قدم تا ندهى تن به لگدکوب
دردى که ز من گرد برآورد ندانى
تا آينه از دست تو مشاطه نگيرد
هجران تو ظلمى که به من کرد ندانى
صائب نشود تنگ شکر تا دلت از درد
بى حاصلى مردم بى درد ندانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید