شماره ٥٦٦: به روى گرم اگر تابنده باشى

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
به روى گرم اگر تابنده باشى
چراغ مردم بيننده باشى
چو گل گر با لب پرخنده باشى
بهار مردم بيننده باشى
شبى گر بر مراد بنده باشى
الهى تا قيامت زنده باشي!
مباد از قتل من شرمنده باشى
تو مى بايد که دايم زنده باشى
مکش چون شمع پا از تربت من
که دايم روشن و تابنده باشى
اگر با خار خشک ما بسازى
هميشه همچو گل در خنده باشى
اگر دارى شبى را زنده با ما
چو شمع آسمانى زنده باشى
بجو اکنون دلم را، ورنه بسيار
مرا از ديگران جوينده باشى
به بوسى کردى از مردن خلاصم
رسانيدى به جانم، زنده باشي!
ترا داده است زيبايى قماشى
که در هر جامه اى زيبنده باشى
به جان هر دو عالم گر خرندت
ز خوبى بيشتر ارزنده باشى
برآيد زود گرد از هر دو عالم
ز شوخى گر چنين پوينده باشى
ز خوبى برخورى اى سرو آزاد
به دل گر راست با اين بنده باشى
نخواهى يافتن غير از دل من
شکار لايق ار جوينده باشى
اگر کار مرا چون زلف مشکين
نيندازى به پا، پاينده باشى
ز روى گرم اگر دارى نصيبى
چراغ مردم بيننده باشى
دل من آن زمان سيراب گردد
که در چاه ذقن افکنده باشى
مبر زنهار از خورشيدرويان
که دايم چون مسيحا زنده باشى
دهى بر باد ناموس حيا را
اگر چون گل، پريشان خنده باشى
علم باشى به خوبى همچو نرگس
اگر سر پيش پا افکنده باشى
ز جان کندن نخواهى منع من کرد
به دندان گر لبى را کنده باشى
هم اينجا صلح کن با ما، چه لازم
که در محشر ز ما شرمنده باشي؟
خبر دارى ز درد و داغ يعقوب
اگر دل از عزيزى کنده باشى
چه خوش باشد که آن دست نگارين
به دوشم همچو زلف افکنده باشى
ز شاهد بوسه خواه، از ساقيان مى
ز مطرب نغمه، گر خواهنده باشى
مشو غافل ز پاس پرده شرم
اگرچه همچو گل خوش خنده باشى
اگر چون زلف از دل سر نپيچى
ز شب بيدارى دل زنده باشى
به نقد امروز را خوش دار صائب
مبادا در غم آينده باشى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید