تا چند مرا از خود اى دوست جدا داري؟
من هيچ نمى گويم، آخر تو روا داري؟
صحرا همه دريا شد از آب عقيق تو
اين سوخته را آخر لب تشنه چرا داري؟
من مرکز عشاقم در مهر و وفا طاقم
از توست همه عالم چندان که مرا دارى
از شش جهت عالم ما رو به تو آورديم
اى دلبر بى پروا تو عزم کجا داري؟
بر خاک دگر مگذار غير از سر خاک من
پايى که ز خون من چون گل به حنا دارى
گويند دوا بوسه است بيمارى جان ها را
تقصير مکن زنهار گر زان که روا دارى
سامان جمال تو در چشم نمى گنجد
خود نيز نمى دانى در پرده چها دارى
آورد به جان ما را هجران ستمکارش
اى مرگ نمردستي، آخر چه بلا داري؟
روشنگر آيينه است فيض نظرپاکان
رخسار خود از صائب پوشيده چرا داري؟