شماره ٢: دل با غبار هستى ربط آنقدر ندارد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
دل با غبار هستى ربط آنقدر ندارد
بار نفس دودم بيش آئينه برندارد
فرصت بدوش عبرت بسته است محمل رنگ
کس زين بهار حيرت بر گل نظر ندارد
محو جمال او را دادند همچو ياقوت
آبى که نيست موجش رنگى که پر ندارد
گر وحشت غبارت غفلت کمين نباشد
دامان بى نيازى چين دگر ندارد
از نارسائى آخر با هيچ صلح کرديم
ما دست اگر نداريم او هم کمر ندارد
آئينه ساخت با زنگ ماند آبگينه در سنگ
اين کوهسار نيرنگ يک شيشه گر ندارد
در عالم من و ما افسرده گير فطرت
تا دود پرفشانست آتش شرر ندارد
افلاس عالمى رااز اختيار واداشت
دستى درآستين نيست گر کيسه زر ندارد
در تنگناى گردون بايد فسرد و خون شد
اين خانه آنچه دارد بيرون در ندارد
تدبير کين دشمن سهل است بر عرق زن
در عرصه ئى که آبست آتش جگر ندارد
غواصى تامل بى مزد معنى ئى نيست
گر ما نفس ندزديم دريا گهر ندارد
نيرنگ کعبه و دير محمل کش هوس چند
زانجا که مسکن اوست او هم خبر ندارد
دود دماغ ما را برد آنسوى قيامت
(بيدل) باين بلندى کس موى سر ندارد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید