شماره ٢١: دل سحر گاهى بگلشن ياد آن رخسار کرد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
دل سحر گاهى بگلشن ياد آن رخسار کرد
اشک شبنم برگ گل را رخت آتشکار کرد
ناز غفلت ميکشيم از التفات آن نگاه
خواب ما را سايه مژگان او بيدار کرد
قيد آگاهى چه مقدار از حقيقت غافليست
گرد خود گرديدنم خجلت کش زنار کرد
آه ازان بى پرده رخسارى که شرم جلوه اش
چشم ما پوشيد يعنى وعده ديدار کرد
عالم بيدستگاهى ناله سامان بوده است
هر که از پرواز ماند آرايش منقار کرد
يک جهان پست و بلند آفت کمين جهد بود
چين دامان هوس را کوتهى هموار کرد
دعوى هستى عدم را انفعال نيستيست
اينکه من ياد تو کردم فطرت استغفار کرد
رنج دنيا فکر عقبى داغ حرمان درد دل
يکنفس هستى بدوشم عالمى را بار کرد
نيست غم برشمع ما گر يکدولب خنديد صبح
گريه ما نيز با ما اين ادا بسيار کرد
از سر ما بى نوايان سايه تا دارد دريغ
خانه خورشيد را هم چرخ بى ديوار کرد
بى تکلف بود هستى ليک فکر بد معاش
جامه عريانى ما را گريبان دار کرد
دردسر کم بود تا تدبير صندل محو بود
صنعت بالين و بستر خلق را بيمار کرد
آبيار مزرع اخلاق اگر باشد وفاق
جاى گندم آدميت ميتوان انبار کرد
سر کشيد امروز (بيدل) از بناى اعتبار
آنقدر پستى که نتوان از دنائت عار کرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید