شماره ١٠٤: سبکروان که بوحشت ميان جان بستند

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
سبکروان که بوحشت ميان جان بستند
چو ناله سوخت نفس بانگاه پيوستند
نرسته اند شرر وحشيان اين کهسار
که دل زسنگ گرفتند و بر هوا بستند
نياز طره او کن اگر دلى دارى
که ماهيان سعادت اسير اين شستند
زپهلوى عرق جبهه مايه است اينجا
چو جام مى همه جا بيدلان تهى دستند
بسنگ کم نتوان قدر عاجزان سنجيد
نگه دليل بلنديست هر قدر پستند
دران بساط که منظور حسن يکتائيست
ترحم است بر آئينه ئى که نشکستند
حذر زالفت دلها درين جنون محفل
که شيشهاى شکستن بهانه بد مستند
نميتوان بکمانخانه فلک آسود
کجا گذشته چه آينده تير يک شستند
زساز خلق بجز هيچ هيچ نتوان يافت
خيال نيستى ئى هست کاينقدر هستند
چو شمع بر نفسى چند گريه کن (بيدل)
که سوختند و بر مز فنانه پيوستند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید