شماره ١٠٧: ستمکشى که بجز گريه اش نشايد و خندد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
ستمکشى که بجز گريه اش نشايد و خندد
قيامت است که چون زخم لب گشايد و خندد
هوس پرستى اين اعتبار پوچ چه لازم
که همچو صفر بدردسرت فزايد و خندد
چو شمع منصب وارستگى مسلم آنکس
که تيغ حادثه تاجش زسر ربايد و خندد
درين زيانکده چندان کف فسوس نسائى
که جوش آبله آئينه ات نمايد و خندد
شرار کاغذ و آمال ماست توام غفلت
که زندگى دو نفس بيشتر نپايد و خندد
حذر زصحبت آنکس که بى تامل معنى
بهر حديث که گوئى زجا درايد و خندد
خطاست چشم گشودن بروى باخته شرمى
که هر برهنه که بيند به پيشش آيد و خندد
چه ممکن است شود منفعل زغيبت ياران
دهن دريده قفائى که باد زايد و خندد
مثال عبرت اشيا درين بساط تحير
کمين گر است که کس آينه زدايد و خندد
درين جنونکده اينست ناگزير طبايع
که نالد و طپد و گريد و سرايد و خندد
دل گرفته (بيدل) نيافت جاى شگفتن
مگر چو صبح ازين خاکدان برايد و خندد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید