شماره ١١٤: سرکشى ميخواستيم از پا نشستن در رسيد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
سرکشى ميخواستيم از پا نشستن در رسيد
شعله را آواز ميداديم خاکستر رسيد
خويش را يک پرزدن درياب و مفت جهد گير
زندگى برقيست نتوانى بخود ديگر رسيد
بدر ميبالد مه نواز کمين کاستن
فربهى ما را زراه پهلوى لاغر رسيد
نارسيدن محمل آوارگى سر منزليم
درگذشت از عالم ماهر که هر جا در رسيد
دستگاه ما و من پا در رکاب برق داشت
تا بپروازى رسم آتش ببال و پر رسيد
تا نفس جنبيد بر خود احتياج آمد بجوش
يک تپيدن ساز کرد اين رگ بصد نشترسيد
بى نصيب از بيعت مستان اين محفل نيم
دست من بوسيد پاى هر که تا ساغر رسيد
مطلعى سر زد زفکرم در کمينگاه خيال
بيخبر رفتم زخود پنداشتم دلبر رسيد
کاش همچون سايه در زنگار ميکردم وطن
آب برد آئينه ام را تا به روشنگر رسيد
گريه من از تنزلهاى آثار حياست
آن عرق از جبهه ام گم شد بچشم تر رسيد
بى زبانيهاى (بيدل) عالمى را داغ کرد
از خموشى برق اين آتش بخشک و تر رسيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید