شماره ٢٠٩: گذشت عمر و دل از حرص سر نميتابد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
گذشت عمر و دل از حرص سر نميتابد
کسى عنانم ازين راه برنميتابد
دراى محمل فرصت خروش صور گرفت
هنوز گوش من بيخبر نميتابد
جهان زمغز خرد پنبه زار اوهام است
چه سود برق جنون يکشرر نميتابد
غبار عجز من و دامن خط تسليم
زپافتادگى از جاده سرنميتابد
نگاهم از کمر يار فرق نتوان کرد
کسى دو رشته بهم اينقدر نميتابد
نشان من مگر از بى نشان توانى يافت
وگرنه هستى عاشق اثر نميتابد
نميتوان زکف خاک من غبار انگيخت
جبين عجز بجز سجده برنميتابد
نزاکتى است در آئينه خانه هستى
که چون حباب هواى نظر نميتابد
نگاه بر مژه دامن فشان استغناست
دماغ وحشت من مال و پر نميتابد
خروش دهر بلند است بر تغافل زن
که اين فسانه بجز گوش کر نميتابد
شبى بروز رساندن کمال فرصت ماست
چو شمع کوکب ما تا سحر نميتابد
زخويش ميروم اينک تو هم بيا (بيدل)
که قاصد آمد و هوشم خبر نميتابد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید