شماره ٢١٢: گر آگهى بسير فنا و بقا بخند

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
گر آگهى بسير فنا و بقا بخند
عبرت بهانه جوست برين خنده ها بخند
گل رستن و بهار دميدن چه لازم است
در زير لب چو آبله زير پا بخند
افسردى اى شرر بفشار شگفتگى
آخر ترا که گفت درين تنگنا بخند
مستغنى از گلست مزار شهيد عشق
اى غنچه لب تو بر سر خاکم بيا بخند
فرصت کمين وعده فردا دماغ کيست
اى گل بهاررفت براى خدا بخند
منعم غبار چهره محتاج شستنى است
بر فقر گريه گر نکنى برغنا بخند
چندين سحر بوهم پرافشان ناز رفت
يک گل تو نيز از لب بام هوا بخند
در پرده خون حسرت بيدست و پا مريز
گاهى چو اشک گريه دندان نما بخند
صد گل بهار منتظريک جنون تست
آتش بصفحه ات زن و سر تا بپا بخند
با صبح گفتم از چه بهار است خنده ات
گفت اندکى توهم زتکلف برا بخند
بر شام ما چو شمع جوانى بسى گريست
پيرى کنون تو گل کن و بر صبح ما بخند
(بيدل بهار عمر شگفتن چه خنده است
اى غافل از نفس عرقى از حيا بخند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید