شماره ٢٣٣: گره برشته ساز نفس خوش آنکه نبندد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
گره برشته ساز نفس خوش آنکه نبندد
ببند دل بنواى جهان چنان که نبندد
نگاه تا مژه بستن ندارد آنهمه فرصت
گمان مبر در نيرنگ اين دکان که نبندد
زکشت تفرقه دهر حاصلى که تو دارى
چو تخم اشک ازان خوشه کن گمان که نبندد
دوباره سلسله اتفاق حسن و جوانى
هزار بار نمودند امتحان که نبندد
خيال گردن آزادگان مصور فطرت
اگر بخامه دهد تاب ريسمان که نبندد
بذوق مطلب ناياب زنده است دو عالم
تو غافل از عدمى دل بران ميان که نبندد
دماغ ناز بهرجاست نقش بند غرورش
حنا اگر همه خونم دهد نشان که نبندد
بهار نيز بهر غنچه بسته است دل اينجا
درين چمن چکند بلبل آشيان که نبندد
لب شکايت اگر وا شود بوصف خموشى
چه بيرها بهمان يک دو برگ پان که نبندد
خيال جسته عنقاست مصرعى که ندارم
زمعنيم چه گشايد کسى جز آن که نبندد
همين کمند علايق که بسته چين فسردن
تو گر زوهم برائى چه نردبان که نبندد
جهان بسرمه گرفت اتفاق معنى (بيدل)
حديث عشق چه صنعت کند زبان که نبندد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید