شماره ٢٤١: گل نکرد آهى که بر ما خنجر قاتل نشد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
گل نکرد آهى که بر ما خنجر قاتل نشد
آرزو بر هم نزد بالى که دل بسمل نشد
دام محرومى درين دشت احتياط آگهيست
واى بر صيدى که از صياد خود غافل نشد
دل براحت گر نسازد با گدازش واگذار
گوهر ما بحر خواهد گشت اگر ساحل نشد
در بيابانى که ما را سر بکوشش داده اند
جاده هم از خويش رفت و محرم منزل نشد
شعله را خاموش گشتن پاى از خود رفتن است
داغ هم گرديدم و آسودگى حاصل نشد
گرچه رنگ اين دو آتشخانه از من ريختند
از جبينم چون شرر داغ فنا زايل نشد
اعتبار انديشگان آفت پرست کاهش اند
هيچکس بيخود گدازى شمع اين محفل نشد
عافيت گر هست نقش پرده واماندگيست
حيف پروازى که آگاه از پر بسمل نشد
ذوق آغوش دوئى در وصل نتوان يافتن
بيخبر مجنون ما ليلى شد و محمل نشد
نى گداز دل بکار آمد نه ريزش هاى اشک
بيتو مشت خاک من بر باد رفت و گل نشد
در لباس قطره نتوان تلخى دريا کشيد
مفت آن خونى که خاکستر شد اما دل نشد
غير من زين قلزم حيرت حبابى گل نکرد
عالمى صاحب دل است اما کسى (بيدل) نشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید