خطاب زمين بوس

غزلستان :: نظامی :: اقبال نامه

افزودن به مورد علاقه ها
زهى آفتابى که از دور دست
به نور تو بينيم در هر چه هست
چراغ ارچه باشد هم از جنس نور
جز او را به او ديد نتوان ز دور
نه آن شد کله دارى پادشاه
که دارد به گنجينه در صد کلاه
کله دارى آن شد که بر هر سرى
نهد هر زمان از کلاه افسرى
دماغى که آن در سر آرد غرور
ز سرها تو کردى به شمشير دور
چو عالى بود رايت و راى شاه
همش بزم فرخ بود هم سپاه
توئى رايت از نصرت آراسته
تردد ز راى تو برخاسته
کيان گر گذشتند ازين بزمگاه
به سرسبزى آنک تو دارى کلاه
تو امروز بر خلق فرماندهى
به نفس خود از آفرينش بهى
کله دار عالم توئى در جهان
که از توست بر سر کلاه مهان
ز کاوس و کيخسرو و کيقباد
توئى بيشدادى به از پيشداد
چو در داد بيشى و پيشيت هست
سزد گر شوى بر کيان پيش دست
برآيى برين هفت پيروزه کاخ
کنى پرده تنگ هستى فراخ
ز کاس نظامى يکى طاس مى
خورى هم به آيين کاوس کى
ستامى بدان طاس طوسى نواز
حق شاهنامه ز محمود باز
دو وارث شمار از دوکان کهن
تو را در سخا و مرا در سخن
به وامى که ناداده باشد نخست
حق وارث از وارث آيد درست
من آن گفته ام که آنچنان کس نگفت
تو آن کن که آن نيز نتوان نهفت
به گفتن مرا عقل توفيق داد
به خواندن تو را نيز توفيق باد
چو توفيق ما هر دو همره شود
سخن را يکى پايه در ده شود
به اين گل که ريحان باغ منست
در ايوان تو شب چراغ منست
برآراى مجلس برافروز جام
که جلاب پخته ست در خون خام
تو مى خور بهانه ز در دوردار
مرا لب به مهرست معذوردار
به آن جام کارد در انديشه هوش
همه ساله مى خوردنت باد نوش
دلت تازه با داو دولت جوان
تو بادى جهان را جهان پهلوان
قران تو در گردش روزگار
ميفتاد چون چرخ گردان ز کار
بلنديت بادا چو چرخ کبود
که چرخ از بلندى نيايد فرود
دو تيغى تر از صبح شمشير تو
سپهر از زمين رام تر زير تو
درفشنده تيغت عدو سوز باد
درفش کيان از تو فيروز باد
اگر چه من از بهر کارى بزرگ
فرستادمت يادگارى بزرگ
مبادا ز تو جز تو کس يادگار
وزين يادگار اين سخن ياددار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید