در اينکه چرا اسکندر را ذوالقرنين گويند

غزلستان :: نظامی :: اقبال نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بساز اى مغنى ره دلپسند
بر اوتار اين ارغنون بلند
رهى کان ز محنت رهائى دهد
به تاريک شب روشنائى دهد
سخن را نگارنده چرب دست
بنام سکندر چنين نقش بست
که صاحب دوقرنش بدان بود نام
که بر مشرق و مغرب آوردگام
به قول دگر آنکه بر جاى جم
دو دستى زدى تيغ چون صبح دم
به قول دگر کو بسى چيده داشت
دو گيسو پس و پيش پيچيده داشت
همان قول ديگر که در وقت خواب
دو قرن فلک بستد از آفتاب
ديگر داستانى زد آموزگار
که عمرش دو قرن آمد از روزگار
دگر گونه گويد جهان فيلسوف
ابومعشر اندر کتاب الوف
که چون بر سکندر سرآمد زمان
بود آن خلل خلق را در گمان
ز مهرش که يونانيان داشتند
به کاغذ برش نقش بنگاشتند
چو بر جاى خود کلک صورتگرش
برآراست آرايشى در خورش
دو نقش دگر بست پيکر نگار
يکى بر يمين و يکى بريسار
دو قرن از سر هيکل انگيخته
بر او لاجورد و زر آميخته
لقب کردشان مرد هيئت شناس
دو فرخ فرشته ز روى قياس
که در پيکرى کايزد آراستش
فرشته بود بر چپ و راستش
چو آن هر سه پيکر بدان دليرى
که برد از دو پيکر بهى پيکرى
ز يونان به ديگر سواد افتاد
حديث سکندر بدو کرد ياد
ثنا رفت از ايشان به هرمرز و بوم
برآرايش دستکاران روم
عرب چون بدان ديده بگماشتند
سکندر دگر صورت انگاشتند
گمان بودشان کانچه قرنش دراست
نه فرخ فرشته که اسکندر است
از اين روى در شبهت افتاده اند
که صاحب دو قرنش لقب داده اند
جز اين گفت با من خداوند هوش
که بيرون از اندازه بودش دو گوش
بر آن گوش چون تاج انگيخته
ز زر داشتى طوقى آويخته
ز زر گوش را گنجدان داشتى
چو گنجش ز مردم نهان داشتى
بجز سرتراشى که بودش غلام
سوى گوش او کس نکردى پيام
مگر کان غلام از جهان درگذشت
به ديگر تراشنده محتاج گشت
تراشنده استادى آمد فراز
به پوشيدگى موى او کرد باز
چو موى از سر مرزبان باز کرد
بدو مرزبان نرمک آواز کرد
که گر راز اين گوش پيرايه پوش
به گوش آورم کاورد کس به گوش
چنانت دهم گوشمال نفس
که نا گفتنى را نگوئى به کس
شد آن مرد و آن حلقه در گوش کرد
سخن نى زبان را فراموش کرد
نگفت اين سخت با کسى در جهان
چو کفرش همى داشت در دل نهان
ز پوشيدن راز شد روى زرد
که پوشيده رازى دل آرد به درد
يکى روز پنهان برون شد ز کاخ
ز دل تنگى آمد به دشتى فراخ
به بيغوله اى ديد چاهى شگرف
فکند آن سخن را در آن چاه ژرف
که شاه جهان را درازست گوش
چو گفت اين سخن دل تهى شد ز جوش
سوى خانه آمد به آهستگى
نگه داشت مهر زبان بستگى
خنيده چنين شد کزان چاه چست
برآهنگ آن ناله نالى برست
ز چه سربرآورد و بالا کشيد
همان دست دزدى به کالا کشيد
شبانى بيابانى آمد ز راه
نيى ديد بر رسته از قعر چاه
به رسم شبانان از او پيشه ساخت
نخستش بزد زخم و آنگه نواخت
دل خود در انديشه نگذاشتى
به آن نى دل خويش خوش داشتى
برون رفته بد شاه روزى به دشت
در آن دشت بر مرد چوپان گذشت
نيى ديد کز دور مى زد شبان
شد آن مرز شوريده بر مرزبان
چنان بود در ناله نى به راز
که دارد سکندر دو گوش دراز
در آن داورى ساعتى پى فشرد
برآهنگ سامان او پى نبرد
شبان را به خود خواند و پرسيد راز
شبان راز آن نى بدو گفت باز
که اين نى ز چاهى برآمد بلند
که شيرين ترست از نيستان قند
به زخم خودش کردم از زخم پاک
نشد زخمه زن تا نشد زخمناک
در او جان نه و عشق جان منست
بدين بى زبانى زبان منست
شگفت آمد اين داستان شاه را
بسر برد سوى وطن راه را
چو بنشست خلوت فرستاد کس
تراشنده را سوى خود خواند و بس
بدو گفت کاى مرد آهسته راى
سخنهاى سربسته را سرگشاى
که راز مرا با که پرداختى
سخن را به گوش که انداختى
اگر گفتى آزادى از تند ميغ
وگرنه سرت را برد سيل تيغ
تراشنده کاين داستان را شنيد
به از راست گفتن جوابى نديد
نخستين به نوک مژه راه رفت
دعا کرد و با آن دعا کرده گفت
که چون شاه با من چنان کرد عهد
که برقع کشم بر عروسان مهد
ازان راز پنهان دلم سفته شد
حکايت به چاهى فرو گفته شد
نگفتم جز اين با کس اى نيک راى
وگر گفته ام باد خصمم خداى
چو شه ديد راز جگر سفت او
درستى طلب کرد بر گفت او
بفرمود کارد رقيبى شگرف
نيى ناله پرورد ازان چاه ژرف
چو در پرده نى نفس يافت راه
همان راز پوشيده بشنيد شاه
شد آگه که در عرضگاه جهان
نهفتيده کس نماند نهان
به نيکى سرآينده را ياد کرد
شد آزاد و از تيغش آزاد کرد
چنان دان که از غنچه لعل و در
شکوفه کند هر چه آن گشت پر
بخارى که در سنگ خارا شود
سرانجام کار آشکارا شود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید