خردنامه افلاطون

غزلستان :: نظامی :: اقبال نامه

افزودن به مورد علاقه ها
دگر روز کز عطسه آفتاب
دميدند کافور بر مشک ناب
فرستاد شه تا به روشن ضمير
فلاطون نهد خامه را بر حرير
نگارد يکى نامه دلنواز
که خوانندگان را بود کارساز
به فرمان شه پير دريا شکوه
جواهر برون ريخت از کان کوه
ز گوهر فشان کلک فرمانبرش
نبشته چنين بود در دفترش
که باد افزون ز آسمان و زمين
ز ما آفريننده را آفرين
پس از آفرين کردن کردگار
بساط سخن کرد گوهر نگار
که شاه جهان از جهان برترست
جهان کان گوهر شد او گوهرست
چو گوهر نهادست و گوهر نژاد
خطرناکى گوهر آرد به باد
نمودار اگر نيک اگر بد کند
باندازه گوهر خود کند
کمين گاه دزدان شد اين مرحله
نشايد دراو رخت کردن يله
درين پاسگه هر که بيدار نيست
جهانبانى او را سزاوار نيست
جهانگير چون سر برارد به ميغ
به تدبير گيرد جهان را چو تيغ
همان تيغ مردان که خونريز شد
به تدبير فرزانگان تيز شد
به روز و به شب بزم شاهنشهى
ز دانا نبايد که باشد تهى
شه آن به که بر دانش آرد شتاب
نبايد که بفريبدش خورد و خواب
دو آفت بود شاهرا هم نفس
که درويش را نيست آن دسترس
يک آفت ز طباخه چرب دست
که شه را کند چرب و شيرين پرست
دگر آفت از جفت زيبا بود
کزو آرزو ناشکيبا بود
از اين هردو شه را نباشد بهى
که آن برکند طبع و اين تن تهى
نه بسيار کن شو نه بسيار خوار
کز آن سستى آيد وزين ناگوار
جهان را که بينى چنين سرخ و زرد
بساطى فريبنده شد در نورد
جهان اژدهائيست معشوق نام
از آن کام نى جان برايد ز کام
نگويم که دنيا نه از بهرماست
که هم شهرى ما و هم شهر ماست
نباشيم از اين گونه دنيا پرست
که آريم خوانى به خونى به دست
نهادى که برداشت از خون کند
فروداشتى بى جگر چون کند
از اين چار ترکيب آراسته
ز هر گوهرى عاريت خواسته
عنان به که پيچيم ازان پيشتر
که ايشان زما باز پيچند سر
اگر آب در خاک عنبر شود
سرانجام گوهر به گوهر شود
خرى آبکش بود خيکش دريد
کرى بنده غم خورد و خر ميدويد
جهان خار در پشت و ما خارپشت
به هم لايقست اين درشت آن درشت
دوبيوه به هم گفتگو ساختند
سخن را به طعنه درانداختند
يکى گفت کز زشتى روى او
نگردد کسى در جهان شوى تو
دگر گفت نيکو سخن رانده اى
تو در خانه از نيکوئى مانده اى
چه خسبيم چندين بر اين آستان
که با مرگ شد خواب هم داستان
کسى کو نداند که در وقت خواب
دگر ره به بيدارى آرد شتاب
ز خفتن چو مردن بود در هراس
که ماند بهم خواب و مرگ از قياس
درين ره جز اين خواب خرگوش نيست
که خسبنده مرگ را هوش نيست
چه بودى کزين خواب زيرک و فريب
شکيبا شدى ديده ناشکيب
مگر ديدى احوال ناديده را
پسنديده و ناپسنديده را
وز اين بيهده داورى ساختن
زمانى براسودى از تاختن
چرا از پى يک شکم وار نان
گراينده بايد به هر سو عنان
شتاب آوريدن به دريا و دشت
چرا چون به نانى بود بازگشت
شتابندگانى که صاحب دلند
طلبکار آسايش منزلند
گذارند گيتى همه زير پاى
هم آخر به آسايش آرند راى
همه رهروان پيش بينندگان
کنند آفرين بر نشينندگان
سلامت در اقليم آسودگيست
کزين بگذرى جمله بيهود گيست
چه بايد درين آتش هفت جوش
به صيد کبابى شدن سخت کوش
سرانجام هر باز کوشيدنى
بجز خوردنى نيست و پوشيدنى
چو پوشيدنى باشد و خوردنى
حسابى دگر هست ناکردنى
به دريا درآنکس که جان ميکند
هم آنکس که در کوه کان مى کند
کس از روزى خويش درنگذرد
به اندازه خويش روزى خورد
هوس بين که چندين هزار آدمى
نهند آز در جان و زر در زمى
زر آکن که او خاک بر زر کند
خورد خاک و هم خاک بر سر کند
جهان آن کسى راست کو در جهان
خورد توشه راه با همرهان
ز کيسه به چربى برد بند را
دهد فربهى لاغرى چند را
بيک جو که چربنده شد سنگ خام
بدان خشگيش چرب کردند نام
رهى در و برگى در آن راه نى
ز پايان منزل کس آگاه نى
نبايد غنودن چنان بيخبر
که ناگاه سيلى درآيد به سر
نه بودن چنان نيز بيخواب و خورد
که تن ناتوان گردد و روى زرد
کجا عزم راه آورد راه جوى
نراند چو آشفتگان پوى پوى
نگهبان برانگيزد آن راه را
کند برخود ايمن گذرگاه را
شب و روز بيدار باشد به کار
که بر خفتگان ره زند روزگار
پس و پيش بيند به فرهنگ و هوش
ندارد به گفتار بيگانه گوش
چو لشگرکشى باشدش ره شناس
ز دشوارى ره ندارد هراس
گذر گر به هامون کند گر به کوه
پراکندگى ناورد در گروه
به موکب خرامد چو باران و برف
به هيبت نشيند چو درياى ژرف
زمين خيز آن بوم را يک دو مرد
به دست آرد و سير دارد به خورد
وزيشان نهانى کند باز جست
که بى آب تخم از زمين برنرست
به آسانى آن کار گردد تمام
ز سختى نبايد کشيدن لگام
چو آيد ز يک سر سلامت پديد
سر چند کس را نبايد بريد
دران ره که دستى قويتر بود
زدن پاى پيش آفت سر بود
نشايد دران داورى پى فشرد
که دعوى نشايد در او پيش برد
چو بر رشته کارى افتد گره
شکيبائى از جهد بيهوده به
همه کارها از فرو بستگى
گشايد وليکن به آهستگى
فرو بستن کار در ره بود
گشايش در آن نيز ناگه بود
سخن گر چه شد گفته بر جاى خويش
سخندانى شاه از اين هست بيش
به هر جا که راند به نيک اخترى
خرد خود کند شاه را رهبرى
کسى را که يزدان بود کارساز
بود زادم و آدمى بى نياز
دلى را که آرد فرشته درود
به انديشه کس نيايد فرود
اگر من به فرمان شاه جهان
مثالى نبشتم چو کارآگهان
نياوردم الا پرستش بجاى
که اقبال شد شاه را رهنماى
نشد خاطر شاه محتاج کس
خدا و خرد ياور شاه بس
خرد باد در نيک و بد يار او
خدا باد سازنده کار او
خردمند چون نامه را کرد ساز
به شاه جهان داد و بردش نماز
دل شه ز بند غم آزاد گشت
از آن نامه نامور شاد گشت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید