رسيدن اسکندر به عرض جنوب و ده سرپرستان

غزلستان :: نظامی :: اقبال نامه

افزودن به مورد علاقه ها
مغنى دلم دور گشت از شکيب
سماعى ده امشب مرا دل فريب
سماعى که چون دل به گوش آورد
ز بيهوشيم باز هوش آورد
سخن سنج اين درج گوهرنگار
ز درج اين چنين کرد گوهر نثار
که چون شه ز مشرق برون برد رخت
به عرض جنوبى برافراخت تخت
هواى جهان ديده سازنده تر
زمانه زمين را نوازنده تر
چو قاروره صبح نارنج بوى
ترنجى شد از آب اين سبز جوى
از آن کوچگه رخت پرداختند
سوى کوچگاهى دگر تاختند
نمودند منزل شناسان راه
که چون شه کند کوچ از ين کوچگاه
دهى بيند آراسته چون بهشت
سوادش پر از سبزه و آب و کشت
در او مردمانى همه سرپرست
رها کرده فرمان يزدان زدست
مگر شاهشان در پناه آورد
وزان گمرهى باز راه آورد
چو شب خون خورشيد درجام کرد
در آن منزل آن شب شه آرام کرد
چو طاوس خورشيد بگشاد بال
زر اندود شد لاجوردى هلال
جهان جوى بر بارگى بست رخت
ز فتراک او سربرآورده بخت
خرامند ميرفت بر پشت بور
به گور افکنى همچو بهرام گور
پديد آمد آن سبزه و جوى و باغ
جهان در جهان روشنى چون چراغ
دهى چون بهشتى برافروخته
بهشتى صفت حله بردوخته
چو شه در ده سرپرستان رسيد
دهى ديد و ده مهترى را نديد
خدائى نه و ده خدايان بسى
نه در کس دهائى نه در ده کسى
خمى هر کس از گل برانگيخته
ز کنجد درو روغنى ريخته
جداگانه در روغن هر خمى
فکنده ز نامردمى مردمى
پس سى چهل روز يا بيشتر
کشيدندى از مرد سرگشته سر
سرى بودى از مغز و از پى تهى
فرومانده برتن همه فربهى
نهادندى آن کله خشک پيش
وزو بازجستندى احوال خويش
قضيبى زدندى برآن استخوان
شدندى بر آن کله فرياد خوان
که امشب چه نيک و بد آيد پديد
همان روز فردا چه خواهد رسيد
صدائى برون آمدى از نهفت
صدائى که مانند باشد بگفت
که فردا چنين باشداز گرم و سرد
چنين نقش دارد جهان در نورد
گرفتندى آن نقش را در خيال
چنين بودشان گردش ماه و سال
چو دانست فرمانده چاره ساز
که تعليم ديوست از آنگونه راز
بفرمود تا کلها بشکنند
خم روغن از خانها برکنند
بسى حجت انگيخت رايش درست
که تا دورشان کرد از آن راى سست
در آموختشان رسم دين پرورى
حساب خدائى و پيغمبرى
بر آن قوم صاحب دلى برگماشت
که داند دلى چند را پاس داشت
چو شد کار آن کشور آراسته
روا رو شد از راه برخاسته
به فرخ رکابى و خرم دلى
برون راند از آن شاه يک منزلى
ره انجام را زير زين رام کرد
چو انجم در آن ره کم آرام کرد
رهى پيچ بر پيچ تاريک و تنگ
همه راه پرخارو پر خاره سنگ
پديدار شد تيغ کوهى بلند
که از برشدن بود جان را گزند
پس و پيش آن کوه را ديد شاه
ضرورت برو کرد بايست راه
برون برد لشگر بر آن تيغ کوه
ز رنج آمده تيغ داران ستوه
ز تيزى و سختى که آن سنگ بود
سم چارپايان بر آن سنگ سود
چو شه ديد کز سنگ پولادساى
خراشيده ميشد سم چارپاى
بفرمود تا از تن گاو و گور
به چرم اندر آرند سم ستور
نمدها و کرباسهاى سطبر
ببندند بر پاى پويان هژبر
همه رهگذرها بروبند پاک
ز سنگى که پوينده شد زو هلاک
به فرمان شه راه ميروفتند
گريوه به پولاد ميکوفتند
از آنان که بودند فراش راه
تنى چند رفتند نزديک شاه
يکى مشت سنگ آوريدند پيش
که سم ستوران ازينست ريش
به نعل ستوران درش يافتيم
بسختيش از آن نعل برتافتيم
بسى کوفتيمش به پولاد سخت
نشد پاره پولاد شد لخت لخت
برآن سنگ زد شاه شمشير تيز
نبريد و شمشير شد ريز ريز
بهرجوهرى ساختندش خراش
به ارزيز برخاست ازوى تراش
چو شه ديد کوسنگ را آس کرد
ز برندگى نامش الماس گرد
همى گفت با هر کس از هر درى
که هست اين گرانمايه تر جوهرى
بدان تا پژوهش سگالى کنند
ره خويش از الماس خالى کنند
نمودنش به هر سنگ جوئى سپرد
که تا راه داند بدان سنگ برد
چو افتاد در لشگر اين گفتگوى
ميان بست هر يک بدين جستجوى
بسى باز جستند بالا و پست
گرانمايه گوهر کم آمد بدست
کمر به کمر گرد بر گرد کوه
يکى واديى بود دريا شکوه
فراوان در آن وادى الماس بود
که روشن تر از آب در طاس بود
چو دريا که گوهر برآرد زغار
نه درياى ماهى که درياى مار
زماران دروصد هزاران به جوش
که ديدست ماران گوهر فروش
مگر زان شد آن ره ز ماران به رنج
که بى مار نتوان شدى سوى گنج
همان راه گنجينه دشوار بود
طريق شدن ناپديدار بود
چو شه ديدکان کان الماس خيز
گذرگاه دارد چو الماس تيز
هم از ترس ماران هم از رنج راه
کسى سوى وادى نرفت از سپاه
نظر کرد هر سو چو نظاره اى
بدان تا به دست آورد چاره اى
عقاب سيه بر کمرهاى سنگ
بسى ديد هر يک شکارى به چنگ
چو زانسان عقابان پرنده ديد
عقابين انديشه را سرکشيد
بفرمود کارند ميشى هزار
نبينند کان فربهست اين نزار
گلو باز برند يک باره شان
کنند آنگه از يکدگر پاره شان
کجا کان الماس بينند زير
بر آن کان فشانند يک يک دلير
به فرمانبرى زانکه فرمان بدوست
از آن گوسفندان کشيدند پوست
کجا کان الماس بشناختند
از آن گوشت لختى بينداختند
چو الماس دوسيده شد بر کباب
به جنبش در آمد ز هر سو عقاب
کباب و نمک هر دو برداشتند
در آن غار جز مار نگذاشتند
ببردند و خوردند بالاى کوه
پس هر عقابى دوان ده گروه
هر الماس کز گوش افتاده بود
بر شاه برد آنکه آزاده بود
شه الماسها را بهم گرد کرد
بدش آبگون بود و نيکوش زرد
وز آنجا سوى پستى آورد ميل
فرود آمد از کوه چون تند سيل
در آن پويه تعجيل ميساختند
رهى بى قلاوز همى تاختند
ستوران ز نعل آتش انگيخته
بجاى خوى از سينه خون ريخته
چو رفتند يک ماه از آن راه پيش
سم باد پايان شد از پويه ريش
هم آخر به نيروى بخت بلند
سپاه از گله رست و شاه از گزند
برون برد شه رخت از آن سنگلاخ
عمارت گهى ديد و جايى فراخ
در آن زرعگه کشتزارى شگرف
نوازش گرفته ز باران و برف
ز سبزى و ترى و تابندگى
بر او جان و دل را شتابندگى
ز تاراج آن سبزه پى کرده گم
سپنج ستوران بيگانه سم
جوانى در آن کشته چون شيرمست
برهنه سروپاى بيلى به دست
ز خوبى و چالاکى پيکرش
سزاوار تاج کيانى سرش
فروزنده بيلش چو زرين کليد
نشان برومندى از وى پديد
گهى بيل برداشت گاهى نهاد
گهى بند مى بست و گه مى گشاد
جهاندار خواندش به آزرم و گفت
که خوى تو با خاک چون گشت جفت
جوانى و خوبى و بيدار مغز
ز نغزان نبايد بجز کار نغز
نه کار تو شد بيل برداشتن
به ويرانه اى دانه اى کاشتن
بدين فرخى گوهرى تابناک
نه فرخ بود هم ترازوى خاک
بيا تا ترا پادشاهى دهم
ز پيگار خاکت رهائى دهم
به پاسخ کشاورز آهسته راى
چو آورده بد شرط خدمت بجاى
چنين گفت کاى رايض روزگار
همه توسنان از تو آموزگار
چنان مان بهر پيشه ور پيشه اى
که در خلقتش نايد انديشه اى
بجز دانه کارى مرا کار نيست
به من پادشاهى سزاوار نيست
کشاورز را جاى باشد درشت
چو نرمى ببيند شود کوژ پشت
تنم در درشتى گرفتست چرم
هلاک درشتان بود جاى نرم
تن سخت کو نازنينى کند
چو صمغى بود کانگبينى کند
خوش آمد جهان جوى را پاسخش
ثنا گفت بر گفتن فرخش
خبر باز پرسيدش از کردگار
کز اينسان ترا کيست پروردگار
که شد پاسدار تو در خفت و خيز؟
پناهت کجا کرد بازار تيز؟
کرا مى پرستى کرا بنده اي؟
نظر بر کدامين ره افکنده اي؟
جوانمرد گفت اى ز گيتى خداى
به پيغمبرى خلق را رهنماى
در آن کس دل خويش بستم که تو
همان قبله را ميپرستم که تو
برآرنده آسمان کبود
نگارنده کوه و صحرا و رود
شب و روز پيش جهان آفرين
نهم چند ره روى خود بر زمين
بدين چشم و ابروى آراسته
کزينسان به من داد ناخواست
بديگر کرمها که با من نمود
که از هر يکم هست صدگونه سود
سپاسش برم واجب آيد سپاس
برآنکس که او باشد ايزدشناس
ترا کامدستى به پيغمبرى
پذيرفتم از راه دين پرورى
ترا ديده ام پيشتر زين به خواب
به تو زنده گشتم چو ماهى به آب
کنون کامدى وين خبر شد عيان
به خدمتگرى چون نبندم ميان
نگويم جهان چون توئى ناوريد
جهان آفرين چون توئى نافريد
جهان را توئى مايه خرمى
ز سد تو دارد جهان محکمى
سکندر بران پاک سيرت جوان
که بودش سر و سايه خسروان
ثنا گفت و برتارکش بوسه داد
همان نام يزدان براو کرد ياد
برآراستش خلعت خسروى
به دين خدا کرد پشتش قوى
در آن مرز و آن مرغزار فراخ
که هم سرخ گل بود و هم سبز شاخ
شبان روزى آسود شه با سپاه
سبکتر شد از خستگيهاى راه
چو سالار اين هفت خروار کوس
برآورد بانگ از گلوى خروس
دگر باره شه رفتن آغاز کرد
دگر ره بسيچ سفر ساز کرد
چو زان مرحله منزلى چند راند
به منزل دگر بار منزل رساند
فروزنده مرزى چو روشن بهشت
زمينهاى وى جمله بى گاو و کشت
درخت و گل و سبزه آب روان
عمارت گهى درخور خسروان
جز آتش خلل نى که نا کشته بود
زمينى به آبى درآغشته بود
بپرسيد کاين مرز را نام چيست
سر و سرور اين برو بوم کيست
کشاورز و گاو آهن و گاوکو
کجا در چنين ده کند گاو هو
يکى از مقيمان آن زرعگاه
چنين گفت بعد از زمين بوس شاه
که اقصاى اين دل گشاينده مرز
حوالى بسى دارد از بهر ورز
در او هر چه کارى به هنگام خويش
يکى زو هزار آورد بلکه بيش
وليکن ز بيداد يابد گزند
نگردد کس از دخل او بهره مند
اگر داد بودى و داور بسى
ده آباد بودى و در ده کسى
به انصاف و داد آرد اين خاک بر
تباهى پذيرد ز بيدادگر
چو از دخل او گردد انصاف کم
بسوزد ز گرمى بپوسد ز نم
به يک جو که در مالش آرند ميل
جو و گندمش را برد باد و سيل
سبک منجنيقست بازوى او
که گردد به يک جو ترازوى او
چو خسرو خبر يافت کان خاک و آب
ز بيداد بيدادگر شد خراب
درو سدى از عدل بنياد کرد
همان نامش اسکندر آباد کرد
به آباديش داد منشور خويش
که هر کس دهد حق مزدور خويش
دهد هرکسى مال خود را زکات
به تاراجشان کس نيارد برات
در او ره نبايد برات آورى
هزار آفرين برچنان داورى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید