بازگشتن اسکندر از حد شمال به عزم روم

غزلستان :: نظامی :: اقبال نامه

افزودن به مورد علاقه ها
مغنى بساز ازدم جان فزاى
کليدى که شد گنج گوهر گشاى
برين در مگر چون کليد آورى
ازو گنج گوهر پديد آورى
چو ميوه رسيده شود شاخ را
کديور فرامش کند کاخ را
ز بس ميوه باغ آراسته
زمين محتشم گردد از خواسته
ز شادى لب پسته خندان شود
رطب بر لبش تيز دندان شود
شود چهره نار افروخته
چو تاجى در او لعلها دوخته
رخ سرخ سيب اندر آيد به غنج
به گردن کشى سر برآرد ترنج
عروسان رز را زمى گشته مست
همه سيب و نارنج بينى به دست
ز بس نار کاورده بستان ز شاخ
پر از نار پستان شده کوى و کاخ
به دزدى هم از شاخ انجيردار
در آويخته مرغ انجير خوار
ز بى روغنى خاک بادام دوست
ز سر کنده بادام را مغز و پوست
لب لعل عناب شکر شکن
زده بوسه بر فندق بى دهن
درختان مگر سور مى ساختند
که عناب و فندق برانداختند
ز سرمستى انگور مشگين کلاه
برانگشت پيچيده زلف سياه
کدو بر کشيده طرب رود را
گلوگير کشته به امرود را
سبدهاى انگور سازنده مى
زروى سبد کش برآورده خوى
شده خوشه پالوده سر تا به دم
ز چرخشت شيرش شده سوى خم
لب خم برآورده جوش و نفير
هم از بوى شيره هم از بوى شير
درين فصل کافاق را سور بود
سکندر ز سورى چنان دور بود
بيابآن و وادى و دريا و کوه
شب و روز مى گشت با آن گروه
بسى خلق را از ره صلح و جنگ
برون آوريد از گذرهاى تنگ
چو پيمانه عمرش آمد به سر
بر او نيز هم تنگ شد رهگذر
جهان را به آمد شدن هر که هست
دولختى درى ديد لختى شکست
ازين سرو شش پهلوى هفت شاخ
که بالاش تنگست و پهلو فراخ
چنانش آمد آواز هاتف به گوش
کزين بيشتر سوى بيشى مکوش
رساندى زمين را به آخر نورد
سوى منزل اولين باز گرد
سکندر چو بر خط نگارد دبير
بود پنج حرف اين سخن يادگير
بسست اينکه بر کوه و درياى ژرف
زدى پنج نوبت بدين پنج حرف
زکار جهان پنجه کوتاه کن
سوى خانه تا پنج مه راه کن
مگر جان به يونان برى زين ديار
نيوشنده مست شد هوشيار
بترسيد و گوشى برآواز داشت
از آن خوش رکابى عنان بازداشت
به شايستگان راز معلوم کرد
وز آنجا گرايش سوى روم کرد
به خشکى و ترى و دريا و دشت
بسى راه و بى راه را در نوشت
به کرمان رسيد از کنار جهان
ز کرمان درآمد به کرمانشهان
وز آنجا به بابل برون برد راه
ز بابل سوى روم زد بارگاه
چو آمد ز بابل سوى شهر زور
سلامت شد از پيکر شاه دور
به سستى درآمد تک بارگى
ز طاقت فرو ماند يک بارگى
بکوشيد کارد سوى روم راى
فرو بسته شد شخص را دست و پاى
گمان برد کابى گزاينده خورد
در و زهر و زهر اندر و کار کرد
نهيب توهم تنش را گداخت
نشد کارگر هر علاجى که ساخت
دو اسبه فرستاد قاصد ز پيش
به يونان زمين پيش دستور خويش
که بشتاب و تعجيل کن سوى من
مگر بازبينى يکى روى من
همان زيرکان را که کار آگهند
بياور اگر صد و گر پنجهند
چو قاصد به دستور دانا رسيد
در بسته را جست با خود کليد
نديد آنچه زو رستگارى بود
درو نقش اميدوارى بود
همه زيرکان را ز يونان و روم
طلب کرد و آمد بدان مرز و بوم
هم از ره درآمد بر شهريار
به روزى نه کان روز بود اختيار
تن شاه را بر زمين ديد پست
به رنجى که نتوان از آن رنج رست
پس آنگاه زد بوسه بر دست شاه
بماليدش انگشت بر نبضگاه
چو اندازه نبض ديد از نخست
نشان از دليلى دگر بازجست
بفرمود از آنجا که در خورد بود
دوائى که داروى آن درد بود
دواگر بود جمله آب حيات
وفا چون کند چون درآيد وفات
جهانجوى را کار از آن درگذشت
که رنجش به راحت کند بازگشت
از آن مايه کز خانه اصل برد
وديعت به خواهندگان مى سپرد
جهان چون زرش داد در ديک خاص
خلاصى که از خاک بايد خلاص
وجودش که ساکن شد از تاختن
درآمد به برگ عدم ساختن
شکر خنده شمعى که جان مى نواخت
چو شمع و شکر ز آب و آتش گداخت
برآمد يکى باد و زد بر چراغ
فرو ريخت برگ از درختان باغ
نه سبزى رها کرد بر شاخ سرو
نه پر ماند بر نوبهارى تذرو
فروزنده گلهاى با بوى مشک
فرو پژمريدند بر خاک خشک
سکندر که بر سفت مه زين نهاد
ز نالندگى سر به بالين نهاد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید