سوگند نامه اسکندر به سوى مادر

غزلستان :: نظامی :: اقبال نامه

افزودن به مورد علاقه ها
مغنى دگر باره بنواز رود
به يادآر از آن خفتگان در سرود
ببين سوز من ساز کن ساز تو
مگر خوش بخفتم برآواز تو
چو برگل شبيخون کند زمهرير
به طفلى شود شاخ گلبرگ پير
نشايد شدن مرگ را چاره ساز
در چاره برکس نکردند باز
تب مرگ چون قصد مردم کند
علاج از شناسنده پى گم کند
چو شب را گزارش درآمد به زيست
بخنديد خورشيد و شبنم گريست
جهاندار نالنده تر شد ز دوش
ز بانگ جرسها برآمد خروش
ارسطو جهانديده چاره ساز
به بيچارگى ماند از آن چاره باز
کاميد بهى در شهنشه نديد
در اندازه کار او ره نديد
به شه گفت کاى شمع روشن روان
به تو چشم روشن همه خسروان
چو پروردگان را نظر شد زکار
نظر دار بر فيض پروردگار
از آن پيشتر کامد اين سيل تيز
چرا بر نيامد ز ما رستخيز
وزان پيش کاين مى بريزد به جام
چرا جان ما بر نيامد ز کام
نخواهم که موئيت لرزان شود
ترا موى افتد مرا جان شود
وليک از چنين شربتى ناگزير
نباشد کس ايمن زبرنا و پير
نه دل مى دهد گفتن اين مى بنوش
که ميخوارگان را برآرد ز هوش
نه گفتن توان کاين صراحى بريز
که در بزم شه کرد نتوان ستيز
دريغا چراغى بدين روشنى
بخواهد نشستن ز بى روغنى
مدار از تهى روغنى دل به داغ
که ناگه ز پى برفروزد چراغ
جهاندار گفتا ازين درگذر
که آمد مرا زندگانى بسر
به فرمان من نيست گردان سپهر
نه من داده ام گردش ماه و مهر
کفى خاکم و قطره اى آب سست
ز نر ماده اى آفريده نخست
ز پروردگيهاى پروردگار
به آنجا رسيدم سرانجام کار
که چندان که شايد شدن پيش و پس
مرا بود بر جملگى دسترس
در آن وقت کردم جهان خسروى
که هم جان قوى بود و هم تن قوى
چو آمد کنون ناتوانى پديد
به ديگر کده رخت بايد کشيد
مده بيش ازينم شراب غرور
که هست آب حيوان ازين چاه دور
زدوزخ مشو تشنه را چاره جوى
سخن در بهشتست و آن چارجوى
دعا را به آمرزش آور به کار
مگر رحمتى بخشد آمرزگار
چو رخت از بر کوه برد آفتاب
سر شاه شاهان در آمد به خواب
شب آمد چه شب کاژدهائى سياه
فرو بست ظلمت پس و پيش راه
شبى سخت بى مهر و تاريک چهر
به تاريکى اندر که ديدست مهر
ستاره گره بسته بر کارها
فرو دوخته لب به مسمارها
فلک دزد و ماه فلک دزدگير
بهم هردو افتاده در خم قير
جهان چون سيه دودى انگيخته
به موئى ز دوزخ درآويخته
در آن شب بدانگونه بگداخت شاه
که در بيست و هفتم شب خويش ماه
چو از مهر مادر به ياد آمدش
پريشانى اندر نهاد آمدش
بفرمود کز روميان يک دبير
که باشد خردمند و بيدار و پير
به دود سيه در کشد خامه را
نويسد سوى مادرش نامه را
در آن نامه سوگندهاى گران
فريبنده چون لابه مادران
که از بهر من دل ندارى نژند
نکوشى به فرياد ناسودمند
دبير زبان آور از گفت شاه
جهان کرد برنامه خوانان سياه
دو شاخه سرکلک يک شاخ کرد
فلک را به فرهنگ سوراخ کرد
چو بر شقه کاغذ آمد عبير
شد اندام کاغذ چو مشگين حرير
ز پرگار معنى که باريک شد
نويسنده را چشم تاريک شد
پس از آفرين آفريننده را
که بينائى او داد بيننده را
يکى و بدو هر يکى را نياز
يکايک همه خلق را کارساز
چنين بسته بود آن فروزان نگار
از آن پرورشها که آيد به کار
که اين نامه از من که اسکندرم
سوى چار مادر نه يک مادرم
که گر قطره شد چشمه بدرود باد
شکسته سبو برلب رود باد
اگر سرخ سيبى درآمد به گرد
ز رونق ميفتاد نارنج زرد
بر اين زرد گل گرستم کرد باد
درخت گل سرخ سرسبز باد
نه اين گويم اى مادر مهربان
که مهر از دل آيد فزون از زبان
بسوزى يکى گر خبر بشنوى
که چون شد به باد آن گل خسروى
مسوز از پى دست پرورد خويش
بنه دست بر سوزش درد خويش
ازين سوزت ايام دورى دهاد
خدايت درين غم صبورى دهاد
به شيرى که خوردم ز پستان تو
به خواب خوشم در شبستان تو
به سوز دل مادر پيش مير
که باشد جوان مرده و او مانده پير
به فرمان پذيران دنيا و دين
به فرمانده آسمان و زمين
به حجت نويسان ديوان خاک
به جاويد مانان مينوى پاک
به زندانيان زمين زير خشت
به نزهت نشينان خاک بهشت
به جانى کزو جانور شد نبات
به جان داورى کارد از غم نجات
به موجى که خيزد ز درياى جود
به امرى کزو سازور شد وجود
به آن نام کز نامها برترست
به آن نقش کارايش پيکرست
به پرگار هفت آسمان بلند
به فهرست هفت اختر ارجمند
به آگاهى مرد يزدان شناس
به ترسائى عقل صاحب قياس
به هر شمع کز دانش افروختند
به هر کيسه کز فيض بر دوختند
به فرقى که دولت براو تافتست
به پائى که راه رضا يافتست
به پرهيز گاران پاکيزه راى
به باريک بينان مشکل گشاى
به خوشبوئى خاک افتادگان
به خوش خوئى طبع آزادگان
به آزرم سلطان درويش دوست
به درويش قانع که سلطان خود اوست
به سرسبزى صبح آراسته
به مقبولى نزل ناخواسته
به شب زنده داران بيگاه خيز
به خاکى غريبان خونابه ريز
به شب ناله تلخ زندانيان
به قنديل محراب روحانيان
به محتاجى طفل تشنه به شير
به نوميدى دردمندان پير
به ذل غريبان بيمار توش
به اشک يتيمان پيچيده گوش
به عزلت نشينان صحراى درد
به ناخن کبودان سرماى سرد
به ناخفتگيهاى غمخوارگان
به درماندگيهاى بيچارگان
به رنجى که خسبد برآسودگى
به عشقى که پاکست از آلودگى
به پيروزى عقل کوتاه دست
به خرسندى زهد خلوت پرست
به حرفى که در دفتر مردميست
به نقشى که محمل کش آدميست
به دردى که زخمش پديدار نيست
به زخمى که با مرهمش کار نيست
به صبرى که در ناشکيبا بود
به شرمى که در روى زيبا بود
به فرياد فرياد آن يک نفس
که نوميد باشد ز فريادرس
به صدقى که رويد زدين پروران
به وحيى که آيد به پيغمبران
بدان ره کزو نيست کس را گزير
بدان راهبر کو بود دستگير
به آن در کزين درگذشتن به دوست
مرا و ترا بازگشتن به دوست
به ناديدن روى دمساز تو
به محرومى گوش از آواز تو
به آن آرزو کز منت بس مباد
بدين عاجزى کاين چنين کس مباد
به داد آفرينى که دارنده اوست
همان جان ده و جان برآرنده اوست
که چون اين وثيقت رسد سوى تو
نگيرد گره طاق ابروى تو
مصيبت ندارى نپوشى پلاس
به هنجار منزل شوى ره شناس
نپيچى به ناله نگردى ز راه
کنى در سرانجام گيتى نگاه
اگر ماندنى شد جهان بر کسى
بمان در غم و سوگوارى بسى
ور ايدونکه بر کس نماند جهان
تو نيز آشنا باش با همرهان
گرت رغبت آيد که انده خورى
کنى سوگوارى و ماتم گرى
از آن پيش کانده خورى زينهار
برآراى مهمانيى شاهوار
بخوان خلق را جمله مهمان خويش
منادى برانگيز بر خوان خويش
که آن کس خورد اين خورشهاى پاک
که غايب نباشد ورا زير خاک
اگر زان خورشها خورد ميهمان
تو نيز انده من بخور در زمان
وگر کس نيارد نظر سوى خورد
تو نيز انده غايبان درنورد
غم من مخور کان من در گذشت
به کار غم خويش کن بازگشت
چنان دان که پايم دوچندين درنگ
نه هم پاى عمرم درآيد به سنگ؟
چو بسيارى عمر ما اندکيست
اگر ده بود سال و گر صد يکيست
چرا ترسم از رفتن هشت باغ
که در با کليدست و ره با چراغ
چرا سر نيارم سوى آن سرير
که جاويد باشم بر او جايگير
چرا خوش نرانم بدان صيدگاه
که بى دود ابرست و بى گرد راه
چو بر من نماند اين سراى فريب
زمن باد واماندگان را شکيب
چو شبديز من جست از اين تند رود
زمن باد بر دوستداران درود
رهانيد ما را فلک زين حصار
که بادا همه کس چو ما رستگار
چو نامه بسر برد و عنوان نبشت
فرستاد و خود رفت سوى بهشت
به صد محنت آورد شب را به روز
همه روز ناليد با درد و سوز
ديگر شب که شب تخت بر پيل زد
زمين چون فلک جامه در نيل زد
چو خورشيد گردنده بر گرد روى
در آن شب ز ناخن برآورد موى
ستاره فروريخت ناخن ز چنگ
هوا شد پر از ناخن سيم رنگ
ز ديده فرو بستن روى شاه
به ناخن خراشيده روى ماه
پلاسى ز گيسوى شب ساختند
زمين را به گردن درانداختند
ز کام ذنب زهرى انگيختند
مه چرخ را در گلو ريختند
دگرگونه شد شاه از آيين خويش
کاجل ديد بالاى بالين خويش
بيفشرد خون رگش زير پى
ز جوشيدن خون بر آورد خوى
سياهى ز ديده بدزديد خال
سپيده دمش را درآمد زوال
به جان آمد و جانش از کار شد
دم جان سپردن پديدار شد
بخنديد و در خنده چون شمع مرد
بدان کس که جان داد جان را سپرد
ز شمع دمنده چنان رفت نور
کز او ماند بيننده را چشم دور
شتابنده مرغ آن چنان بر پريد
که تا آشيان هيچ مرغش نديد
نديدم کسى را زکار آگهان
که آگه شد از کارهاى نهان
درين کار اگر چاره کس شناخت
چرا چاره کار خود را نساخت
سکندر چو بربست ازين خانه رخت
زدندش به بالاى اين خيمه تخت
چه نيکى که اندر جهان او نکرد
جهانش بيازرد و نيکو نکرد
سرانجام چون در پس پرده رفت
ز بيداد گيتى دل آزرده رفت
اگر چه ز ره تافتن تفته بود
رهى رفت کان راه نارفته بود
ره انجام را هر کجا ساز داد
از آن ره به گيتى خبر باز داد
چرا چون به کوچ عدم راه رفت
خبرهاى آن راه با کس نگفت
مگر هر که درگيرد اين راه پيش
فرامش کند راه گفتار خويش
اگر گفتنى بودى اين قصه باز
نهفته نماندى درين پرده راز
بهار سکندر چو از باد سخت
به خاک اوفتاد از کيانى درخت
زدند از کمرهاى زرکار او
يکى مهد زرين سزاوار او
پرند درونش ز کافور پر
به ديباى بيرون برآموده در
از اندودن مشک و ماورد و عود
به جودى شده موج طوفان جود
رقيبى که عطرش کفن ساى کرد
به تابوت زرين درش جاى کرد
چو تن مرد و اندام چون سيم سود
کفن عطر و تابوت سيمين چه سود
ز تابوت فرموده بد شهريار
که يک دست او را کنند آشکار
در آن دست خاکى تهى ريخته
منادى ز هر سو برانگيخته
که فرمانده هفت کشور زمين
همين يک تن آمد ز شاهان همين
ز هر گنج دنيا که دربار بست
بجز خاک چيزى ندارد به دست
شما نيز چون از جهان بگذريد
ازين خاکدان تيره خاکى بريد
سوى مصر بردندش از شهر زور
که بود آن ديار از بد انديش دور
به اسکندريش وطن ساختند
ز تختش به تخته در انداختند
ز داغ جهان هيچ کس جان نبرد
کس اين رقعه با او به پايان نبرد
برابر در ايوان آن تختگاه
نهادند زيرزمين تخت شاه
ندارد جهان دوستى با کسى
نيابى درو مهربانى بسى
به خاکش سپردند و گشتند باز
در دخمه کردند بر وى فراز
جهان را بدينگونه شد رسم و راه
به آرد بگاه و ندارد نگاه
به پايان رساندند چندين هزار
نيامد به پايان هنوز اين شمار
نه زين رشته سر مى توان تافتن
نه سر رشته را مى توان يافتن
تجسس گرى شرط اين کوى نيست
درين پرده جز خامشى روى نيست
ببين در جهان گر جهان ديده اى
کز و چند کس را زيان ديده اى
جهانى که با اين چنين خواريست
نه در خورد چندين ستمگاريست
چه بينى درين طارم سرمه گون
که مى آيد از ميل او سيل خون
چو خورشيد شد آتشين ميل او
در انداز سنگى به قنديل او
درين ميل منگر که زرين وشست
که آن زر نه از سرخى آتشست
سر سازگارى ندارد سپهر
کمر بسته بر کين ما ماه و مهر
مشو جفت اين جادوى زرق ساز
که پنهان کشست آشکارا نواز
برون لاف مرهم پرستى زند
درون زخمهاى دو دستى زند
ز شغل جهان درکش ايدوست دست
که ماهى بدين جوشن از تيغ رست
چو طوفان انصاف خواهى بود
نترسد ز غرق آنکه ماهى بود
جهان چون دکان بريشم کشيست
ازو نيمى آبى دگر آتشيست
دهد حلقه اى را ازينسو بهى
وزان سو کند حلقه اى را تهى
به گيتى پژوهى چه پائيم دير
که دوديست بالا و گرديست زير
بدان ماند احوال اين دود و گرد
که هست آسمان با زمين در نبرد
اگر آسمان با زمين ساختى
ز ما هر زمانش نپرداختى
نظامى گره برزن اين بند را
مترس و مترسان تنى چند را
به مهمانى بزم سلطان شدن
نشايد بره بر پشيمان شدن
چو سلطان صلا دردهد گوش کن
مى تلخ بر ياد او نوش کن
سکندر کزان جام چون گل شکفت
ستد جام و بر ياد او خورد و خفت
کسى را که آن مى خورد نوش باد
بجز ياد سلطان فراموش باد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید