انجامش روزگار فرفوريوس

غزلستان :: نظامی :: اقبال نامه

افزودن به مورد علاقه ها
ببار اى مغنى نوائى شگفت
گرفته رها کن که خوابم گرفت
وگر زان ترنم شوم خفته نيز
نبينم مگر خواب آشفته نيز
چو آمد گه عزم فرفوريوس
بنه بر شتر بست و بنواخت کوس
به هم صحبتان گفت کاين باغ نغز
که منظور چشمست و ريحان مغز
چو پايندگى نيستش در سرشت
چه تاريک دوزخ چه روشن بهشت
ز دانائى ماست ما را هراس
که از رهزن ايمن نشد ره شناس
کمان گر هميشه خميده بود
قبا دوز را قب دريده بود
ترازوى چربش فروشان به رنگ
بود چرب و چربى ندارد به سنگ
همه ساله محمل کش بار گنج
نياسايد از محنت و درد و رنج
چو پرداخت زين نقش پرگار او
کشيدند خط نيز بر کار او



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید