شماره ٩: رفت فرصت زکف اما من حيرت زده هم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
رفت فرصت زکف اما من حيرت زده هم
آنقدر دست ندارم که توان سود بهم
حيرتم گشت قفس ورنه درين عبرتگاه
چون نگاهم همه تن جوهر آينه رم
شمع عبرتگه دل ناله داغ آلودست
بايدم شاخ گلى کرد درين باغ علم
سر خورشيد بفتراک هوا مى بندد
گردنى کز ادب تيغ تو ميگردد خم
بيخودى گر ببرد خامه ام از چنگ شعور
وصف چشمت بخط جام توان کرد رقم
صافى دل مده از دست باظهار کمال
نسخه آينه مپسند زجوهر بر هم
چشمه فيض قناعت غم خشکى نکشد
آب ياقوت بصد سال نميگردد کم
آبروئى که بود عاريتى روسيهى است
جمله زنگست اگر آينه بردارد نم
غنچه واشده آغوش وداع رنگست
بفسون دل خرم نتوان شد خرم
حرف ناصح زخيال تونشد مانع ما
آرزو نيست چراغى که توان کشت بدم
عجز رفتار همان مرکز جمعيت ماست
قدم از آبله آن به که ندزدد شبنم
کو مقامى که توان مرکز هستى فهميد
از زمين تا فلک آغوش گشوده است عدم
نامدارى هوسى بيش ندارد (بيدل)
بنگين راست نگردد خم پشت خاتم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید