زبس گرد وحشت گرفته است تنگم
بيکپا چو شمع ايستاده است رنگم
دلى دارم آزادى امکان ندارد
زمينا چو دست پرى زير سنگم
نفس دستگاهم مپرس از کدورت
چو آينه آبيست تکليف رنگم
چسازم بافسون فرصت شمارى
چو عزم شرر درفشارد رنگم
کشم تا کجا خجلت نارسائى
بپا تيشه زن چون سراپاى لنگم
زموهوميم تا باثار عنقا
تفاوت همين بس که نام است ننگم
به تحقيق ره بردم از وهم هستى
بکيفيت مى رسانيد بنگم
بهارى کز آن جلوه رنگى ندارد
گلش ميدهد مى بداغ پلنگم
بدريوزه گرد دامان نازش
اگر کف گشائيم دمد گل زچنگم
زگيسو نيايد فسون نگاهش
تو از هند مگذر که من در فرنگم
دلم کارگاه چه ميناست (بيدل)
جرس بسته عبرت بدوش ترنگم