شماره ٥١: سحر زشرم رخت مطلعى بتاب رساندم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
سحر زشرم رخت مطلعى بتاب رساندم
زمين خانه خورشيد را بآب رساندم
بيکقدح بدر آوردم از هزار حجابش
تبسم سحرى گفتم آفتاب رساندم
رهى بنقطه موهوم بردم از خط هستى
جريده ئى که ندارم بانتخاب رساندم
تلاش راحتم اين بس که با کمال ضعيفى
چو شمع يکمژه تا نقش پا بخواب رساندم
پيام ملک يقينم نداشت قاصد ديگر
چو عکس از آئينه برگشتم و جواب رساندم
بيک حديث که خواندم زشبهه زار تعين
بگوش هر دو جهان آيه عذاب رساندم
صفاى جوهر معنى نداشت غير ندامت
مرا نشاند در آتش بهره آب رساندم
چو شمع آنسوى خاکسترم نبود تسلى
دماغ سوخته آخر بماهتاب رساندم
بسعى فطرت معذور بيش ازين چه گشايد
نگاهى از مژه بسته تا نقاب رساندم
شب چراغ خموش انتظار صبح ندارد
دعاى خود بدعاهاى مستجاب رساندم
بعشق نبست عجزم درست کرد تخيل
سرى نداشتم اما بآن رکاب رساندم
خطى زمشق يقين گل نکرد از من (بيدل)
چو حرف شبهه خراشى بهر کتاب رساندم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید