شماره ٨٢: صبح است و ما دماغ تمنا رسانده ايم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
صبح است و ما دماغ تمنا رسانده ايم
چون شمع بوسه مژه تا پا رسانده ايم
گل ميکند زشعله خاکستر آشيان
بال شکسته ئى که بعنقا رسانده ايم
ترک طلب بعمر طبيعى مقابلست
آينه نفس بمسيحا رسانده ايم
کم نيست سعى ما که بصد دستگاه اشک
خود را بپاى آبله فرسا رسانده ايم
وحدت نماست شور خرابات ما و من
وهم است اين که نشه دو بالا رسانده ايم
آينه جهان لطافت کدورتست
نقب پرى زشيشه بخارا رسانده ايم
در هر دماغ فطرت ما گرد ميکند
هر جا رسيده است کسى ما رسانده ايم
شوقى فسرد و قطره ما در گهر گرفت
اينست کلفتى که بدريا رسانده ايم
طاوس ما بهار چراغان حيرتست
آينه خانه ئى بتماشا رسانده ايم
از بس تنک بضاعت درديم چون گهر
يکقطره اشک بر همه اعضا رسانده ايم
گرمستيت شکيت دو عالم بشيشه کرد
ما هم دلى بپهلوى مينا رسانده ايم
(بيدل) زسحرکارى جهد امل مپرس
امروز نارسيده بفردا رسانده ايم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید