شماره ١١٣: قفاى زانوى پيرى مقيم خلوت خويشم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
قفاى زانوى پيرى مقيم خلوت خويشم
کشيده پيکر خم در کمند وحدت خويشم
صفاى آينه مى پرورد برنگ طبيعت
چراغ در ته دامان گرفته ظلمت خويشم
هزار زلزله دارم زپيچ و تاب تعين
بهر نفس که کشد صبح من قيامت خويشم
غبار هرزه دويهاى آرزو که نشاند
بگل فرو نبرد گرنم خجالت خويشم
فضول دعوى عرفان سراغ امن ندارد
بزينهار چو سبابه از شهادت خويشم
چو شمع چند کشم ناز پايدارى غفلت
بباد ميروم و غره اقامت خويشم
مگر عرق برد از نامه ام سياهى عصيان
بر آستان حيا سائل شفاعت خويشم
چو شبنمم بگذاريد عذرخواه تردد
چسازم آبله پاى تلاش راحت خويشم
به پيريم زحوادث چه ممکنست خميدن
نفس اگر نکشد زير بار منت خويشم
زآبروى حبابم کسى عيار چه گيرد
جز اين که نيم نفس انفعال مهلت خويشم
ميم کم است دماغم فروغ محو اياغ است
گلى ندارم و باغ و بهار حيرت خويشم
زخاک راه قناعت کجا روم من (بيدل)
باين غبار که دارم سراغ عزت خويشم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید