شماره ١٧٠: نميدانم هجوم آباد سوداى چه نيرنگم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
نميدانم هجوم آباد سوداى چه نيرنگم
که از تنگى گريبان خيالش ميدرد رنگم
مگر بر هم توانم زد صف جمعيت رنگى
برنگ شمع يکسر تيغم و باخويش در جنگم
زخلق بيمروت بسکه ديدم سخت روئيها
نگه در ديده نتوان يافت ممتاز از رگ سنگم
نمى يابم بغير از نيست گشتن صيقلى ديگر
چه سازم ريختند آينه ام چون سايه از رنگم
جنون بوى گل در غنچها پنهان نمى ماند
نفس بر خود گريبان ميدرد در سينه تنگم
تنکظرفى چو من در محفل امکان نمى باشد
که چون گل شيشه مى بايد شکست از گردش رنگم
بميزان گران قدر شرر سنجيده ام خود را
مگر از خود برائى ناتوانى گشت همسنگم
طرب هيچست مى بالم الم وهم است و مى نالم
به هر رنگى که هستم اينقدر سامان نيرنگم
مبادا هيچکس تهمت خطاب نسبت هستى
که من زين نام خجلت صد عرق آينه ننگم
باين هستى قيامت طرفى اوهام را نازم
زدور نه فلک بايد کشيدن کاسه بنگم
بحکم عشق معذورم گر از دل نشوى شورم
نفس دزديدن صورم قيامت دارد آهنگم
بوهم عافيت چون غنچه محروم از گلم (بيدل)
شکستى کو که رنگ دامن او ريزد از چنگم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید