شماره ١٧٧: نه دنيا ديدم و نى سوى عقبى چشم واکردم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
نه دنيا ديدم و نى سوى عقبى چشم واکردم
غبارى پيش رويم بود نذر پشت پا کردم
شبى سير خيال آن حنائى نقش پا کردم
گريبانها پر از کيفيت برگ حنا کردم
باستقبال شوقش از غبار وادى امکان
گذشتم آنقدر از خويش هم رو بر قفا کردم
نشان دل نجستم کوشش تحقيق شد باطل
برون زين پرده هر تيرى که افگندم خطا کردم
نبودم شمع تا از سوختن حاصل کنم رنگى
درين محفل باميد چه يارب چشم واکردم
بملک بى تميزى داشت عالم ربط امکانى
گشودم چشم و خلقى را زيکديگر جدا کردم
گرانى کرد بر طبعم غرور ناز يکتائى
خمى بر دوش فطرت بستم و خود را دو تا کردم
بسعى آبله بينم زننگ هرزه جولانى
رفيقان چشمى ايجاد از براى خواب پا کردم
برنگ انباشتم آئينه سوز محبت را
بناموس وفا از آب گرديدن حيا کردم
نمى از پيکرم جوشاند شرم ساز يکتائى
عرق غواصى ئى ميخواستم بارى شنا کردم
غنا مى بايد از فقرم طريق شفقت آموزد
که بر فرق جهانى سايه از دست دعا کردم
بترک هاى هويم بى تلافى نيست آسايش
نى بزم غنا گر بينوا شد بوريا کردم
کلامم اختيارى نيست در عرض اثر (بيدل)
دل از بس آب شد ساز نفس را تر صدا کردم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید