شماره ١٨٤: نيست در ميدان عبرت باکى از نيک و بدم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
نيست در ميدان عبرت باکى از نيک و بدم
صاحب خفتان شرمم عيب پوش چلقدم
منفعل نشو و نماى سر بجيبم داده اند
رستن مو ميکشد نقاش تصوير قدم
هر چه پيش آيد غنيمت مفت سعى بيکسى است
آدمم اما هلاک صحبت دام و ددم
صد امل گر تازد آنسوى قيامت گرد من
انفعالم نيست بيکار جهان سرمدم
عشرت اين انجمن پرانفعال آماده بود
فرصت مستى عرقها کرد تا ساغر زدم
تنگى ميدان هوشم کرد محکوم جهات
زندگى در بيخودى گر جمع کردم بيحدم
رنگ و بوها جمعدارد ميزبان نوبهار
هر دو عالم را صلا زد عشق تا من آمدم
کعبه و ديرى نديدم غير الفتگاه دل
هر کجا رفتم به پيش آمد همين يک معبدم
خاکسار عشق را پامال نتوان يافتن
پرتو خورشيد بر سرهاست در زير قدم
از بهار من چراغ عبرتى روشن کنيد
همچو رنگ خون چمن پرداز چندين مشهدم
(بيدل) از ترک هوس موج کهر افسرده نيست
پشتى بنياد اقباليست در دست ردم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید