شماره ١٩٩: همچو شمع از خويش برد انداز وحشت برترم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
همچو شمع از خويش برد انداز وحشت برترم
بسکه دامن چيدم از خود زير پا آمد سرم
نااميديهاى مطلب پر نزاکت نشه بود
از شکست آبرو لبريز دل شد ساغرم
هر بن موى مرا با آه حسرت چشمکى است
سرمها دارد زدود خويش چشم مجمرم
در غبار نيستى هم آتشم افسرده نيست
داغ چون اخگر نمکسود است از خاکسترم
ميگشايم سر بمهر اشک طومار نگاه
نيست بيرون گره يگرشته موج گوهرم
همچو آن کلکى که فرسايد بتحرير نياز
نگذرم از سجده ات چندانکه از خود بگذرم
صفحه آينه محتاج حک و اصلاح نيست
بسکه بى نقش است شستن شسته ام از دفترم
عالم يکتائى از وضع تصنع برتر است
من تو گردم يا تو من اينها نيايد باورم
دعوى دل دارم و دل نيست در ضبط نفس
عمرها شد ناخداى کشتى بى لنگرم
مرگ هم در زندگى آسان نمى آيد بدست
تاز هستى جان برم عمريست زحمت ميبرم
مستى طاوس من با صد قدح مخمور ماند
ظلمت پا برنميدارد چراغام پرم
بيکسى (بيدل) چه دارد غير تدبير جنون
طرف دامانى نمى يابم گريبان ميدرم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید