شماره ٢٠١: هيچ ميدانى مآل خود چرا نشناختيم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
هيچ ميدانى مآل خود چرا نشناختيم
سر به پيش پا نکرديم از حيا نشناختيم
غيرت يکتائيش از خودشناسى ننگ داشت
قدر ما اين بس که ما هم خويش را نشناختيم
عالمى را معرفت شرمنده جاويد کرد
خودشناسى ننگ کورى شد ترا نشناختيم
دل اگر با خلق کم جوشيد جاى شکوه نيست
از همه بيگانه بوديم آشنا نشناختيم
چشم پوشيدن جهان عافيت ايجاد کرد
غير کنج دل براى امن جا نشناختيم
در گلستانيکه رنگش پايمال ناز بود
خون ما هم داشت رنگى از حنا نشناختيم
چشم بندى بى تميز را نميباشد علاج
حسن عريان بود ما غير از فنا نشناختيم
جهل موج و کف بهم راز دريا روشن است
عشق مستغنى است گرما و شما نشناختيم
عالم از کيفيت رد و قبول آگاه نيست
چون نفس يکسر برو را از بيا نشناختيم
فهم واجب نيست ممکن تا ابد از ممکنات
اينکه ما نشناختيمت از کجا نشناختيم
بى نيازى از تميز عين و غير آزاده است
جرم غفلت نيست بى بود که ما نشناختيم
صبر اگر ميبود ابرام طلب خجلت نداشت
ما اجابت را دودم پيش از دعا نشناختيم
زين تماشا (بيدل) از وحشت عنانيهاى عمر
ديده و دانسته بگذشتيم يا نشناختيم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید