شماره ٢٥١: بسته ام چشم اميد از الفت اهل جهان

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
بسته ام چشم اميد از الفت اهل جهان
کرده ام پيدا چو گوهر در دل دريا کران
بسکه پستى در کمين دارد بناى اعتبار
بعد ازين ديوارهايى سايه خواهد شد عيان
از تجمل سفله را ساز بزرگى مشکلست
خاک از سامان باليدن نگردد آسمان
اى تمنايت خيال انديش تصوير محال
صيد خود کن ديگراز عنقا چه ميجوئى نشان
نارسائى جاده سرمنزل جمعيت است
از شکست بال ميبالد حضور آشيان
جز تحير از جنون ما سيه بختان مپرس
حلقه زنجير گيسو برنميدارد فغان
عاشق از اهل هوس در صبر دارد امتياز
کرده اند آينه و شبنم بحيرت امتحان
رفتگان يارب چه سامان داشتند از درد و داغ
کاين زمانم ميدهد آتش سراغ کاروان
عيشها دارد عدم فرسائى اجزاى من
جوش مهتابست هر چا پنبه شد تار کتان
کوشش گردون علاج بى بريهايم نکرد
مشکلست از سرو گلچيدن بسعى باغبان
در فضاى دل مقام عزت و خوارى يکيست
نيست صدر خانه آينه غير از آستان
بى رواجيهاى عرض احتياجم داغ کرد
آبرو چندانکه ميريزم نميگردد روان
صبح اين هنگامه ئى از سير خود غافل مباش
يک نفس پيدائيت از عالمى دارد نشان
چشم او را نيست (بيدل) سيرى از خون ريختن
جام مى از باده پيمائى نگردد سر گران



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید