وله نورالله قبره

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
در پيرزن نگه کن و آن چرخ پرده گر
کز چرخ پيرزن کمي، اى چرخ پرده در
تو پود پرده مى درى از صبح تا به شام
او تار پرده مى تند از شام تا سحر
تو با هزار شمع نبردى به راه پى
او با يکى چراغ بيايد زره به در
گر روى بيندت، ز ستم بشکنيش پشت
ور پشت گيردت رخش از غم کنى چو زر
گفتى که: سايه ام، بپسوديش از آفتاب
گفتى که: دايه ام، بربودى ازو پسر
کرديش حلقه پشت و نگرداند از تو روى
داريش زرد روى و نگرداند از تو سر
صياد نيستي، چه نهى دام بى وقوف؟
شياد نيستي، چه زنى چرخ بى خطر؟
دارى دو قرص و زان دو به ماهى گزي، مگز
دارى دو پول و زان دو به سالى خوري، مخور
پولى ازان اگر بدهى رد کنند باز
قرصى ازان اگر بخورى قى کنى دگر
آن سينه و رخى که ز نورت گرفت پشت
آن سينه گرم تر شد و آن رخ سياه تر
گشتى هزار دور و نگشتى ز ظلم سير
دارى هزار چشم و نکردى يکى نظر
پيرى و چون جوان رخ خود جلوه مى دهى
نشنيده اى که: زشت بود پير جلوه گر؟
جز ديده ور نکشتى و دانا به تيغ جور
اينها کنند مردم داناى ديده ور؟
پوشيده از تو جامه ماتم جهانيان
و آن نيستى که جامه ماتم کنى به در
سروست و بيد و لاله که به نهفته اى به خاک
زلفست و چشم و رخ که برو مى کنى گذر
کردى هزار چهره به خون ريز خودنگار
ور نيست باورت که چه کردي؟ فرونگر
زير و زبر شد از تو جهانى و هيچ کس
راز ترا ز زير ندانست وز زبر
گاو تو در زروع فقيران بى نوا
شير تو در شکار يتيمان بى پدر
در هر دقيقه از حرکاتت هزار شور
در هر قرنيه از سکناتت هزار شر
گفتم: ز بهر دولت ما دوختى کلاه
ديدم که: بهر محنت ما بسته اى کمر
دارى خبر ز صورت احوال هر کسى
جز حال اوحدي، که ندارى از آن خبر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید