وله بردالله مضجعه

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
زنهار خوارگان را زنهار خوار دار
پيوند و عهدشان همه نا استوار دار
هر زر که دشمنى دهد و گل که ناکسى
آن زر چو خاک بفکن و آن گل چوخار دار
فخري، که از وسيلت دونى رسد به تو
گر نام و ننگ داري، ازان فخر عار دار
وقتى که روزگار تو نيکو شود ز بخت
غافل مباش و روز بد اندر شمار دار
چون جام دولتت به کف دست بر نهند
در کاسه نخست نظر برخمار دار
از بهر کار خود چو بکارى برون شوى
چشمى براه برکن و گوشى به کار دار
آن کو زر از خويشتنت در کنار داشت
آن رازهاى خويشتنت در کنار دار
گر در ديار خود نتوانى به کام زيست
تن را به غربت افکن و دور از ديار دار
از حلقه اي، که مى شنوى بوى فتنه اى
زان حلقه خويش را بخرد بر کنار دار
در مرد کم سخن به حقارت نظر مکن
درکش بگفتنش که درختيست باردار
خصمي، که واقفت کند از عيب خويشتن
عيبش مگوى هرگز و او را به يار دار
از عفت و طهارت و پاکى و روشنى
دايم وجود خويشتن اندر حصار دار
دنيا چو خانه ايست ترا، بر سر دو راه
اين خانه در تصرف خود مستعار دار
جايى که در يمين دروغت کشد غرض
درياب و نفس را ز يمين بر يسار دار
خوش چشمه ايست طبع تو در مرغزار تن
اين چشمه را ز خاک طمع بى غبار دار
چون بر خداى راز تو پنهان نمى شود
بر خلق سر سيرت خويش آشکار دار
اقبال را بجز در دين رهگذار نيست
خود را به جان ملازم اين رهگذار دار
دندان بمال و گنج فرو برده اى ز حرص
ايمن مباش و گوش به دندان مار دار
جز غم دل ترا به جهان غم گزار نيست
پيوسته روى خويش درين غم گزار دار
بد مهر بختييست سراسيمه نفس تو
او را که با تو گفت: چنين بى مهار دار؟
تختى که بر نيايد ازو نام عدل تو
نفس ترا کشنده ترست از هزار دار
اين پند از اوحدى به تو چون يادگار ماند
تا زنده اى تو گوش بدين يادگار دار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید