وله بردالله مضجعه

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
چو ديده کرد نظر، دل دراوفتاد چو دل
در اوفتاد، فرو برد پاى مرد به گل
ز دل چو ديده بر نجست و تن ز هر دو به درد
نه عشق باد و نه عاشق، نه ديده باد و نه دل
گر از دو ديده همين ديده ام که: دل خون شد
به سالها نشوند از دلم دو ديده بحل
چو ديده تو کند ميل دانه خالى
دلت به دام بلا ميکند، بکوش و مهل
غرور ديده و دل مى خورى ز جهل، ولى
سبک ز دل متنفر شوي، ز ديده خجل
ترا چو طره ليلى فرو کشد به قال
بهوش باش! که مجنون دگر نشد عاقل
شکال پاى دلت نيست جز محبت دوست
به دست خويش مکن کار خويشتن مشکل
چو عمر در سر تحصيل اين جماعت رفت
که جز ندامت و بى حاصلى نشد حاصل
کناره گير ز معشوقه اي، که روز و شبش
تو در کنارى و او از تو دور صد منزل
چو دوست در پى دشمن رود، تو در پى او
مکوش هرزه، که رنجى همى بري، باطل
درين مقام به از راستى نمى بينم
کسى که مهر نورزد، تو مهر ازو بگسل
منت خود اين همه گفتم وليکن از پى دوست
چنان روم، که پى خواجه هندوى مقبل
حديث عشق بسى گفتم و ندانستم
که: من ميانه غرقابم و تو بر ساحل
مرا اگر دوسه روزى بهوش مى بينى
گمان مبر تو که: مهرم ز سينه شد زايل
که گر ز خارج من دفترى نپردازم
هزار قصه مجنون بود درو داخل
تو گرم کن نفس خويش را به آتش عشق
رها کن آن دگران را به زيره و پلپل
عبادت از سر غفلت نشايد، اى هشيار
تو مست باش و ز معبود خود مشو غافل
نگاه کردن و مقصود عاشق ار غرضست
غرض مجوى تو، تا عاشقى شوى کامل
ز دوست دوست طلب، علت از ميان برگير
که چون ز وصل بريدي، طمع شدى واصل
گر آرزوست ترا شهر عاشقان ديدن
بيا و دست ز فتراک اوحدى بگسل
و گر مقيم شدى دست بازدار از من
که باد در سر راهست و يار در محمل



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید