شماره ٦٠: ناتوان مورى به پابوس سليمان آمدست

غزلستان :: وحشی بافقی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ناتوان مورى به پابوس سليمان آمدست
ذره اى در سايه خورشيد تابان آمدست
قطره اى ناچيز کو را برد ابر تفرقه
رفته از عمان و ديگر سوى عمان آمدست
سنگ ناقص کرده خود را مستعد تربيت
تا کند کسب کمالى جانب کان آمدست
بى زبان مرغى که در کنج قفس دم بسته بود
سد زبان گرديده و سوى گلستان آمدست
تشنه ديدار کز وى تا اجل يک گام بود
اينک اينک بر کنار آب حيوان آمدست
تا به کى اين رمز و ايما، اين معما تا به چند
چند درد سر دهم کين آمدست، آن آمدست
مختصر کردم سخن وحشيست کز سر کرده پا
بهر پابوس سگان مير ميران آمدست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید