سد حشر جان ز پى يکه سوارى رسيد
خنجر پرخون به دست شير شکارى رسيد
بيهده ابرش نتاخت اينطرف آن ترک مست
تيغ به دست اينچنين از پى کارى رسيد
رخش دوانى ز پيش، اشک فشانى ز پى
تند سوارى گذشت ، غاشيه دارى رسيد
داغ جنون تازه گشت اين دل پژمرده را
سخت خزانى گذشت، خوب بهارى رسيد
وحشى ازين موج خيز رست ولى بعد مرگ
غوطه بسى زد به خون تا به کنارى رسيد