همخواب رقيبانى و من تاب ندارم
بى تابم و از غصه اين خواب ندارم
زين در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود
درمانده ام و چاره اين باب ندارم
آزرده ز بخت بد خويشم نه ز احباب
دارم گله ازخويش و ز احباب ندارم
ساقى مى صافى به حريفان دگر ده
من درد کشم ذوق مى ناب ندارم
وحشى صفتم اينهمه اسباب الم هست
غير از چه زند طعنه که اسباب ندارم