آتشى خواهم دل افسرده را بريان در او
در کمين خرمن جان شعله ها پنهان در او
شعله اى مى بايدم سوزان که ننشيند ز تاب
گر بجوش آيد ز خون گرم سد توفان در او
خانه دل را به دست شحنه اى خواهم کليد
چند بر بالاى هم اسباب سد زندان در او
آرزو دارم طلسمى رخنه او بسته عشق
عقل سرگردان در آن بيرون و من حيران در او
سود درياى محبت بس همين کز موجه اش
بشکند کشتى و سرگردان بماند جان در او
شهسوارى بر سرم تاز اى عنان جنبان حسن
وانگهم چشمى بده سد عرصه جولان دراو
چشم وحشى عرصه اى بايد که در جولان ناز
شوخى ار خواهد تواند ساخت سد ميدان در او