من و از دور تماشاى گلستان کسى
به نسيمى شده خرسند ز بستان کسى
در نظر نعمت ديدار و به حسرت نگران
دستها بسته و مهمان شده برخوان کسى
زير بار سرم اين دست بفرسايد به
ز آنکه دستى ست که دور است ز دامان کسى
پادشاهان و نکويان دو گروه عجبند
که نبودند و نباشند به فرمان کسى
وحشى از هجر تو جان داد، تو باشى زنده
زندگى بخش کسى عمر کسى جان کسى