اى مرغ سحر حسرت بستان که دارى
اين ناله به اندازه حرمان که دارى
اى خشک لب باديه اين سوز جگر تاب
در آرزوى چشمه حيوان که دارى
اى پاى طلب اينهمه خون بسته جراحت
از زخم مغيلان بيابان که دارى
پژمرده شد اى زرد گيا برگ اميدت
اميد نم از چشمه حيوان که دارى
اى شعله افروخته اين جان پر آتش
تيز از اثر جنبش دامان که دارى
ما خود همه دانند که از تير که ناليم
اين ناله تو از تيزى مژگان که دارى
وحشى سخنان تو عجب سينه گداز است
اين گرمى طبع از تف پنهان که دارى