حكايت عابد با شوخ ديده

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
زبان دانى آمد به صاحبدلى
كه محكم فرومانده‌ام در گلى
يكى سفله را ده درم بر من است
كه دانگى از او بر دلم ده من است
همه شب پريشان از او حال من
همه روز چون سايه دنبال من
بكرد از سخنهاى خاطر پريش
درون دلم چون در خانه ريش
خدايش مگر تا ز مادر بزاد
جز اين ده درم چيز ديگر نداد
ندانسته از دفتر دين الف
نخوانده بجز باب لاينصرف
خور از كوه يك روز سر بر نزد
كه اين قلتبان حلقه بر در نزد
در انديشه‌ام تا كدامم كريم
از آن سنگدل دست گيرد به سيم
شنيد اين سخن پير فرخ نهاد
درستى دو، در آستينش نهاد
زر افتاد در دست افسانه گوى
برون رفت ازان جا چو زر تازه روى
يكى گفت: شيخ اين ندانى كه كيست؟
بر او گر بميرد نبايد گريست
گدايى كه بر شير نر زين نهد
ابو زيد را اسب و فرزين نهد
بر آشفت عابد كه خاموش باش
تو مرد زبان نيستي، گوش باش
اگر راست بود آنچه پنداشتم
ز خلق آبرويش نگه داشتم
وگر شوخ چشمى و سالوس كرد
الا تا نپندارى افسوس كرد
كه خود را نگه داشتم آبروى
ز دست چنان گر بزى يافه گوى
بد و نيك را بذل كن سيم و زر
كه اين كسب خيرست و آن دفع شر
خنك آن كه در صحبت عاقلان
بياموزد اخلاق صاحبدلان
گرت عقل و راى است و تدبير و هوش
به عزت كنى پند سعدى به گوش
كه اغلب در اين شيوه دارد مقال
نه در چشم و زلف و بناگوش و خال



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید