حكايت در معنى اهل محبت

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شنيدم كه بر لحن خنياگرى
به رقص اندر آمد پرى پيكرى
ز دلهاى شوريده پيرامنش
گرفت آتش شمع در دامنش
پراگنده خاطر شد و خشمناك
يكى گفتش از دوستداران، چه باك؟
تو را آتش اى يار دامن بسوخت
مرا خود به يك‌باره خرمن بسوخت
اگر يارى از خويشتن دم مزن
كه شرك است با يار و با خويشتن
چنين دارم از پير داننده ياد
كه شوريده‌اى سر به صحرا نهاد
پدر در فراقش نخورد و نخفت
پسر را ملامت بكردند و گفت
از انگه كه يارم كس خويش خواند
دگر با كسم آشنايى نماند
به حقش كه تا حق جمالم نمود
دگر هرچه ديدم خيالم نمود
نشد گم كه روى از خلايق بتافت
كه گم كرده خويش را باز يافت
پراگند گانند زير فلك
كه هم دد توان خواندشان هم ملك
زياد ملك چون ملك نارمند
شب و روز چون دد ز مردم رمند
قوى بازوانند و كوتاه دست
خردمند شيدا و هشيار مست
گه آسوده در گوشه‌اى خرقه دوز
گه آشفته در مجلسى خرقه سوز
نه سوداى خودشان، نه پرواى كس
نه در كنج توحيدشان جاى كس
پريشيده عقل و پراگنده هوش
ز قول نصيحتگر آگنده گوش
به دريا نخواهد شدن بط غريق
سمندر چه داند عذاب الحريق؟
تهيدست مردان پر حوصله
بيابان نوردان بى قافله
ندارند چشم از خلايق پسند
كه ايشان پسنديده حق بسند
عزيزان پوشيده از چشم خلق
نه زنار داران پوشيده دلق
پر از ميوه و سايه ور چون رزند
نه چون ما سيهكار و ازرق رزند
بخود سر فرو برده همچون صدف
نه مانند دريا برآورده كف
نه مردم همين استخوانند و پوست
نه هر صورتى جان معنى در اوست
نه سلطان خريدار هر بنده‌اى است
نه در زير هر ژنده‌اى زنده‌اى است
اگر ژاله هر قطره‌اى در شدى
چو خرمهره بازار از او پر شدى
چو غازى به خود بر نبندند پاى
كه محكم رود پاى چوبين ز جاى
حريفان خلوت سراى الست
به يك جرعه تا نفخه‌ى صورمست
به تيغ از غرض بر نگيرند چنگ
كه پرهيز و عشق آبگينه‌ست و سنگ



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید