حكايت توبه كردن ملك زاده‌ى گنجه

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
يكى پادشه‌زاده در گنجه بود
كه دور از تو ناپاك و سرپنجه بود
به مسجد در آمد سرايان و مست
مى اندر سر و ساتگينى به دست
به مقصوره در پارسايى مقيم
زبانى دلاويز و قلبى سليم
تنى چند بر گفت او مجتمع
چو عالم نباشى كم از مستمع
چو بى عزتى پيشه كرد آن حرون
شدند آن عزيزان خراب اندرون
چو منكر بود پادشه را قدم
كه يارد زد از امر معروف دم؟
تحكم كند سير بر بوى گل
فرو ماند آواز چنگ از دهل
گرت نهى منكر برآيد ز دست
نشايد چو بى دست و پايان نشست
وگر دست قدرت نداري، بگوى
كه پاكيزه گردد به اندرز خوى
چو دست و زبان را نماند مجال
به همت نمايند مردى رجال
يكى پيش داناى خلوت نشين
بناليد و بگريست سر بر زمين
كه بارى بر اين رند ناپاك و مست
دعا كن كه ما بى زبانيم و دست
دمى سوزناك از دلى با خبر
قوى تر كه هفتاد تيغ و تبر
بر آورد مرد جهانديده دست
چه گفت اى خداوند بالا و پست
خوش است اين پسر وقتش از روزگار
خدايا همه وقت او خوش بدار
كسى گفتش اى قدوه‌ى راستى
بر اين بد چرا نيكويى خواستي؟
چو بد عهد را نيك خواهى ز بهر
چه بد خواستى بر سر خلق شهر؟
چنين گفت بيننده‌ى تيز هوش
چو سر سخن در نيابى مجوش
به طامات مجلس نياراستم
ز داد آفرين توبه‌اش خواستم
كه هرگه كه بازآيد از خوى زشت
به عيشى رسد جاودان در بهشت
همين پنج روزست عيش مدام
به ترك اندرش عيشهاى مدام
حديثى كه مرد سخن ساز گفت
كسى زان ميان با ملك باز گفت
ز وجد آب در چشمش آمد چو ميغ
بباريد بر چهره سيل دريغ
به نيران شوق اندرونش بسوخت
حيا ديده بر پشت پايش بدوخت
بر نيك محضر فرستاد كس
در توبه كوبان كه فرياد رس
قدم رنجه فرماى تا سر نهم
سر جهل و ناراستى بر نهم
نصيحتگر آمد به ايوان شاه
نظر كرد در صفه‌ى بارگاه
شكر ديد و عناب و شمع و شراب
ده از نعمت آباد و مردم خراب
يكى غايب از خود، يكى نيم مست
يكى شعر گويان صراحى به دست
ز سويى برآورده مطرب خروش
ز ديگر سو آواز ساقى كه نوش
حريفان خراب از مى لعل رنگ
سرچنگى از خواب در بر چو چنگ
نبود از نديمان گردن فراز
بجز نرگس آن جا كسى ديده باز
دف و چنگ با يكدگر سازگار
برآورده زير از ميان ناله زار
بفرمود و درهم شكستند خرد
مبدل شد اين عيش صافى به درد
شكستند چنگ و گسستند رود
بدر كرد گوينده از سر سرود
به ميخانه در سنگ بردن زدند
كدو را نشاندند و گردن زدند
مى لاله گون از بط سرنگون
روان همچنان كز بط كشته خون
خم آبستن خمر نه ماهه بود
در آن فتنه دختر بينداخت زود
شكم تا به نافش دريدند مشك
قدح را بر او چشم خونى پر اشك
بفرمود تا سنگ صحن سراى
بكندند و كردند نو باز جاى
كه گلگونه خمر ياقوت فام
به شستن نمي‌شد ز روى رخام
عجب نيست بالوعه گر شد خراب
كه خورد اندر آن روز چندان شراب
دگر هر كه بر بط گرفتى به كف
قفا خوردى از دست مردم چو دف
وگر فاسقى چنگ بردى به دوش
بماليدى او را چو طنبور گوش
جوان را سر از كبر و پندار مست
چو پيران به كنج عبادت نشست
پدر بارها گفته بودش بهول
كه شايسته رو باش و پاكيزه قول
جفاى پدر برد و زندان و بند
چنان سودمندش نيامد كه پند
گرش سخت گفتى سخنگوى سهل
كه بيرون كن از سر جوانى و جهل
خيال و غرورش بر آن داشتى
كه درويش را زنده نگذاشتى
سپر نفگند شير غران ز جنگ
نينديشد از تيغ بران پلنگ
بنرمى ز دشمن توان كرد دوست
چو با دوست سختى كنى دشمن اوست
چو سندان كسى سخت رويى نكرد
كه خايسك تأديب بر سر نخورد
به گفتن درشتى مكن با امير
چو بينى كه سختى كند، سست گير
به اخلاق با هر كه بينى بساز
اگر زير دست است و گر سرفراز
كه اين گردن از نازكى بر كشد
به گفتار خوش، و آن سر اندر كشد
به شيرين زبانى توان برد گوى
كه پيوسته تلخى برد تند روى
تو شيرين زبانى ز سعدى بگير
ترش روى را گو به تلخى بمير



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید