حكايت در معنى سفاهت نااهلان

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
طمع برد شوخى به صاحبدلى
نبود آن زمان در ميان حاصلى
كمربند و دستش تهى بود و پاك
كه زر برفشاندى به رويش چو خاك
برون تاخت خواهنده‌ى خيره روى
نكوهيدن آغاز كردش به كوى
كه زنهار از اين كژدمان خموش
پلنگان درنده‌ى صوف پوش
كه چون گربه زانو به دل برنهند
وگر صيدى افتد چو سگ درجهند
سوى مسجد آورده دكان شيد
كه در خانه كمتر توان يافت صيد
ره كاروان شير مردان زنند
ولى جامه مردم اينان كنند
سپيد و سيه پاره بر دوخته
بضاعت نهاده زر اندوخته
زهى جو فروشان گندم نماى
جهانگرد شبكوك خرمن گداى
مبين در عبادت كه پيرند و سست
كه در رقص و حالت جوانند و چست
چرا كرد بايد نماز از نشست
چو در رقص بر مي‌توانند جست؟
عصاى كليمند بسيار خوار
به ظاهر چنين زرد روى و نزار
نه پرهيزگار و نه دانشورند
همين بس كه دنيا به دين مي‌خرند
عبائى بليلانه در تن كنند
به دخل حبش جامه‌ى زن كنند
ز سنت نبينى در ايشان اثر
مگر خواب پيشين و نان سحر
شكم تا سر آگنده از لقمه تنگ
چو زنبيل دريوزه هفتاد رنگ
نخواهم در اين وصف از اين بيش گفت
كه شنعت بود سيرت خويش گفت
فرو گفت از اين شيوه ناديده گوى
نبيند هنر ديده‌ى عيب جوى
يكى كرده بى آبرويى بسى
چه غم داردش ز آبروى كسي؟
مريدى به شيخ اين سخن نقل كرد
گر انصاف پرسي، نه از عقل كرد
بدى در قفا عيب من كرد و خفت
بتر زو قرينى كه آورد و گفت
يكى تيرى افگند و در ره فتاد
وجود نيازرد و رنجم نداد
تو برداشتى و آمدى سوى من
همى در سپوزى به پهلوى من
بخنديد صاحبدل نيك خوى
كه سهل است از اين صعب تر گو بگوى
هنوز آنچه گفت از بدم اندكى است
از آنها كه من دانم اين صد يكى است
ز روى گمان بر من اينها كه بست
من از خود يقين مي‌شنام كه هست
وى امسال پيوست با ما وصال
كجا داندم عيب هفتاد سال؟
به از من كس اندر جهان عيب من
نداند بجز عالم الغيب من
نديدم چنين نيك پندار كس
كه پنداشت عيب من اين است و بس
به محشر گواه گناهم گر اوست
ز دوزخ نترسم كه كارم نكوست
گرم عيب گويد بد انديش من
بيا گو ببر نسخه از پيش من
كسان مرد راه خدا بوده‌اند
كه برجاس تير بلا بوده‌اند
زبون باش تا پوستينت درند
كه صاحبدلان بار شوخان برند
گر از خاك مردان سبويى كنند
به سنگش ملامت كنان بشكنند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید