گروهى برآنند از اهل سخن
كه حاتم اصم بود، باور مكن
برآمد طنين مگس بامداد
كه در چنبر عنكبوتى فتاد
همه ضعف و خاموشيش كيد بود
مگس قند پنداشتش قيد بود
نگه كرد شيخ از سر اعتبار
كه اى پاى بند طمع پاى دار
نه هر جا شكر باشد و شهد و قند
كه در گوشهها داميارست و بند
يكى گفت از آن حلقهى اهل راى
عجب دارم اى مرد راه خداى
مگس را تو چون فهم كردى خروش
كه مار را به دشوارى آمد به گوش؟
تو آگاه گشتى به بانگ مگس
نشايد اصم خواندنت زين سپس
تبسم كنان گفت اى تيز هوش
اصم به كه گفتار باطل نيوش
كسانى كه با ما به خلوت درند
مرا عيب پوش و ثنا گسترند
چو پوشيده دارند اخلاق دون
كند هستيم زير، طبع زبون
فرا مينمايم كه مينشنوم
مگر كز تكلف مبرا شوم
چو كاليو دانندم اهل نشست
بگويند نيك و بدم هر چه هست
اگر بد شنيدن نيايد خوشم
ز كردار بد دامن اندر كشم
به حبل ستايش فراچه مشو
چو حاتم اصم باش و عيبت شنو