حكايت

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
مرا در سپاهان يكى يار بود
كه جنگاور و شوخ و عيار بود
مدامش به خون دست و خنجر خضاب
بر آتش دل خصم از او چون كباب
نديدمش روزى كه تركش نبست
ز پولاد پيكانش آتش نجست
دلاور به سرپنجه‌ى گاوزور
ز هولش به شيران در افتاده شور
به دعوى چنان ناوك انداختى
كه عذرا به هر يك دو انداختى
چنان خار در گل نديدم كه رفت
كه پيكان او در سپرهاى جفت
نزد تارك جنگجويى به خشت
كه خود و سرش را نه در هم سرشت
چو گنجشك روز ملخ در نبرد
به كشتن چه گنجشك پيشش چه مرد
گرش بر فريدون بدى تاختن
امانش ندادى به تيغ آختن
پلنگانش از زور سرپنجه زير
فرو برده چنگال در مغز شير
گرفتى كمربند جنگ آزماى
وگر كوه بودى بكندى ز جاى
زره پوش را چون تبرزين زدى
گذر كردى از مرد و بر زين زدى
نه در مردى او را نه در مردمى
دوم در جهان كس شنيد آدمى
مرا يك دم از دست نگذاشتى
كه با راست طبعان سرى داشتى
سفر ناگهم زان زمين در ربود
كه بيشم در آن بقعه روزى نبود
قضا نقل كرد از عراقم به شام
خوش آمد در آن خاك پاكم مقام
مع القصه چندى ببودم مقيم
به رنج و به راحت، به اميد و بيم
دگر پر شد از شام پيمانه‌ام
كشيد آرزومندى خانه‌ام
قضا را چنان اتفاق اوفتاد
كه بازم گذر بر عراق اوفتاد
شبى سر فرو شد به انديشه‌ام
به دل برگذشت آن هنر پيشه‌ام
نمك ريش ديرينه‌ام تازه كرد
كه بودم نمك خورده از دست مرد
به ديدار وى در سپاهان شدم
به مهرش طلبكار و خواهان شدم
جوان ديدم از گردش دهر، پير
خدنگش كمان، ارغوانش زرير
چو كوه سپيدش سر از برف موى
دوان آبش از برف پيرى به روى
فلك دست قوت بر او يافته
سر دست مرديش بر تافته
بدر كرده گيتى غرور از سرش
سر ناتوانى به زانو برش
بدو گفتم اى سرور شير گير
چه فرسوده كردت چو روباه پير؟
بخنديد كز روز جنگ تتر
بدر كردم آن جنگجويى ز سر
زمين ديدم از نيزه چو نيستان
گرفته علمها چو آتش در آن
بر انگيختم گرد هيجا چو دود
چو دولت نباشد تهور چه سود؟
من آنم كه چون حمله آوردمى
به رمح از كف انگشترى بردمى
ولى چون نكرد اخترم ياورى
گرفتند گردم چو انگشترى
غنيمت شمردم طريق گريز
كه نادان كند با قضا پنجه تيز
چه يارى كند مغفر و جوشنم
چو يارى نكرد اختر روشنم؟
كليد ظفر چون نباشد به دست
به بازو در فتح نتوان شكست
گروهى پلنگ افگن پيل زور
در آهن سر مرد و سم ستور
همان دم كه ديديم گرد سپاه
زره جامه كرديم و مغفر كلاه
چو ابر اسب تازى برانگيختيم
چو باران بلالك فرو ريختيم
دو لشكر به هم بر زدند از كمين
تو گفتى زدند آسمان بر زمين
ز باريدن تير همچو تگرگ
به هر گوشه برخاست طوفان مرگ
به صيد هزبران پرخاش ساز
كمند اژدهاى دهن كرده باز
زمين آسمان شد ز گرد كبود
چو انجم در او برق شمشير و خود
سواران دشمن چو دريافتيم
پياده سپر در سپر بافتيم
به تير و سنان موى بشكافتيم
چو دولت نبد روى بر تافتيم
چه زور آورد پنجه‌ى جهد مرد
چو بازوى توفيق يارى نكرد؟
نه شمشير كنداوران كند بود
كه كين آورى ز اختر تند بود
كس از لشكر ما ز هيجا برون
نيامد جز آغشته خفتان به خون
چو صد دانه مجموع در خوشه‌اى
فتاديم هر دانه‌اى گوشه‌اى
به نامردى از هم بداديم دست
چو ماهى كه با جوشن افتد به شست
كسان را نشد ناوك اندر حرير
كه گفتم بدوزند سندان به تير
چو طالع ز ما روى بر پيچ بود
سپر پيش تير قضا هيچ بود
از اين بوالعجب‌تر حديثى شنو
كه بى بخت كوشش نيرزد دو جو



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید