يكى مرد درويش در خاك كيش
نكو گفت با همسر زشت خويش
چو دست قضا زشت رويت سرشت
مينداى گلگونه بر روى زشت
كه حاصل كند نيكبختى به زور؟
به سرمه كه بينا كند چشم كور؟
نيايد نكوكار از بدرگان
محال است دوزندگى از سگان
همه فيلسوفان يونان و روم
ندانند كرد انگبين از ز قوم
ز وحشى نيايد كه مردم شود
به سعى اندر او تربيت گم شود
توان پاك كردن ز زنگ آينه
وليكن نيايد ز سنگ آينه
به كوشش نرويد گل از شاخ بيد
نه زنگى به گرما به گردد سپيد
چو رد مينگردد خدنگ قضا
سپر نيست مربنده را جز رضا