حكايت

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
در اين شهربارى به سمعم رسيد
كه بازارگانى غلامى خريد
شبانگه مگر دست بردش به سيب
ببر دركشيدش به ناز و عتيب
پرى چهره هرچ اوفتادش به دست
ز رخت و اوانيش در سر شكست
نه هرجا كه بينى خطى دل فريب
توانى طمع كردنش در كتيب
گوا كرد بر خود خداى و رسول
كه ديگر نگردم به گرد فضول
رحيل آمدش هم در آن هفته پيش
دل افگار و سربسته و روى ريش
چو بيرون شد از كازرون يك دو ميل
به پيش آمدش سنگلاخى مهيل
بپرسيد كاين قله را نام چيست؟
كه بسيار بيند عجب هر كه زيست
كسى گفتش اين راه را وين مقام
بجز تنگ تركان ندانيم نام
برنجيد چون تنگ تركان شنيد
تو گفتى كه ديدار دشمن بديد
سيه را بفرمود كاى نيكبخت
هم اين جا كه هستى بينداز رخت
نه عقل است و نه معرفت يك جوم
اگر من دگر تنگ تركان روم
در شهوت نفس كافر ببند
وگر عاشقى لت خور و سر ببند
چو مر بنده‌اى را همى پرورى
به هيبت بر آرش كز او برخورى
وگر سيدش لب به دندان گزد
دماغ خداوندگارى پزد
غلام آبكش بايد و خشت زن
بود بنده‌ى نازنين مشت زن
گروهى نشينند با خوش پسر
كه ما پاكبازيم و صاحب نظر
ز من پرس فرسوده‌ى روزگار
كه بر سفره حسرت خورد روزه‌دار
ازان تخم خرما خورد گوسپند
كه قفل است بر تنگ خرما و بند
سر گاو و عصار ازان در كه است
كه از كنجدش ريسمان كوته است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید