حكايت

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
قضا زنده‌اى رگ جان بريد
دگر كس به مرگش گريبان دريد
چنين گفت بيننده‌اى تيز هوش
چو فرياد و زارى رسيدش به گوش
ز دست شما مرده بر خويشتن
گرش دست بودى دريدى كفن
كه چندين ز تيمار و دردم مپيچ
كه روزى دو پيش از تو كردم بسيچ
فراموش كردى مگر مرگ خويش
كه مرگ منت ناتوان كرد و ريش
محقق چو بر مرده ريزد گلش
نه بروى كه برخود بسوزد دلش
ز هجران طفلى كه در خاك رفت
چه نالي؟ كه پاك آمد و پاك رفت
تو پاك آمدى بر حذرباش و پاك
كه ننگ است ناپاك رفتن به خاك
كنون بايد اين مرغ را پاى بست
نه آنگه كه سررشته بردت ز دست
نشستى به جاى دگر كس بسى
نشيند به جاى تو ديگر كسى
اگر پهلوانى و گر تيغ زن
نخواهى بدربردن الا كفن
خر وحش اگر بگسلاند كمند
چو در ريگ ماند شود پاى بند
تو را نيز چندان بود دست زور
كه پايت نرفته‌ست در ريگ گور
منه دل بر اين سالخورده مكان
كه گنبد نپايد بر او گردكان
چو دى رفت و فردا نيامد به دست
حساب از همين يك نفس كن كه هست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید