حكايت

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
يكى پارسا سيرت حق پرست
فتادش يكى خشت زرين به دست
سر هوشمندش چنان خيره كرد
كه سودا دل روشنش تيره كرد
همه شب در انديشه كاين گنج و مال
در او تا زيم ره نيابد زوال
دگر قامت عجزم از بهر خواست
نبايد بر كس دوتا كرد و راست
سرايى كنم پاى بستش رخام
درختان سقفش همه عود خام
يكى حجره خاص از پى دوستان
در حجره اندر سرا بوستان
بفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت
تف ديگدان چشم و مغزم بسوخت
دگر زير دستان پزندم خورش
براحت دهم روح را پرورش
بسختى بكشت اين نمد بسترم
روم زين سپس عبقرى گسترم
خيالش خرف كرده كاليوه رنگ
به مغزش فرو برده خرچنگ چنگ
فراغ مناجات و رازش نماند
خور و خواب و ذكر و نمازش نماند
به صحرا برآمد سر از عشوه مست
كه جايى نبودش قرار نشست
يكى بر سر گور گل مى سرشت
كه حاصل كند زان گل گور خشت
به انديشه لختى فرو رفت پير
كه اى نفس كوته نظر پند گير
چه بندى در اين خشت زرين دلت
كه يك روز خشتى كنند از گلت؟
طمع را نه چندان دهان است باز
كه بازش نشيند به يك لقمه آز
بدار اى فرومايه زين خشت دست
كه جيحون نشايد به يك خشت بست
تو غافل در انديشه‌ى سود مال
كه سرمايه‌ى عمر شد پايمال
غبار هوى چشم عقلت بدوخت
سموم هوس كشت عمرت بسوخت
بكن سرمه‌ى غفلت از چشم پاك
كه فردا شوى سرمه در چشم خاك



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید