يكى متفق بود بر منكرى
گذر كرد بر وى نكو محضرى
نشست از خجالت عرق كرده روى
كه آيا خجل گشتم از شيخ كوي!
شنيد اين سخن پير روشن روان
بر او بربشوريد و گفت اى جوان
نيايد همى شرمت از خويشتن
كه حق حاضر و شرم دارى ز من؟
نياسايى از جانب هيچ كس
برو جانب حق نگه دار و بس
چنان شرم دار از خداوند خويش
كه شرمت ز بيگانگان است و خويش